برایم

این روز ها خانه تکانی می کنم

دلخوشی هایم هنوز پراکنده اند

خاطراتم روی بام نمناکند و نگاه که می کنم انگار آب رفته است

آرزوهایم را یافته ام لابلای آنچه داده بودی

هر چه داشتم

هر چه از تو داشتم ، روی بند است ، خیس خیس .

و من منتظرم که طوفانی ، بادی ، نسیمی ، بوزد

فقط بوزد.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
دانیال جمعه 9 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 23:55 http://www.bibazgasht.blogsky.com

وقتی می آمدم دیدمش... خاطره اش مانده بود توی کوچه پس کوچه هایی که تمامی نداشت... حتی سرگشته تر از آن بن بستی که کلافه اش کرده بود... و به دروغ وعده پروازش داده بود... به دور خود می پیچید... از ناچاری در سکوت به نوازش دیوار قدیمی نمناک دلخوش بود... نمی دانم اینهمه برگ پاییز زده را از کجا با خود آورده بود... که خش خش آوازشان خراش تنهایی کوچه بود... از خلال واهمه اش دیدم که گم گشتگی اش به سال می رسید... یا قرنها... که سر باز کرده بود و همچنان خود را تکرا می کرد... و در کودکی دایره بی پایانش خواب پشت بامهای خنک تابستانهای دور را می دید که دیگر دلمه بسته بودند... و تنهایی شب بوها را به خستگی آجر ها پیوند می زد... گویی نمانده بود... یا نمانده بودم... وقتی که رد نمناک خاطره ها در کوچه ای بی نام رو به فراموشی می رفت... وقتی می رفتم چیزی به صبح نمانده بود...


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد