دست هایش

  پائیز ده سالگی یادم هست با رضا ،که بازی می کردیم .که مرا مدرسه می برد. رضا دستم را می گرفت .من چشم هایم را قول می دادم که ببندم ، من چشم هایم را می بستم. رضا خیابان را ،ماشین را ،آدم را ، می گفت من می شنیدم. رضا مدرسه را که می گفت من می دیدم. یک بار رضا خیابان را ،ماشین را، آدم را، مدرسه را نگفت . من یادم هست ترسیدم ، من خواستم چشمم را باز کنم ، من قول داده بودم اما . من رضا را مطمئن بودم . دستم را هنوز گرفته بود که زیر قدم هایمان خالی شد ، .یک متر را با هم ،یک آن سقوط کردیم، یک آن را صد بار شکستم، رضا صد بار معذرت خواست من یک بار هم دیگر نشنیدم.

نظرات 2 + ارسال نظر
دانیال یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 23:24 http://www.bibazgasht.blogsky.com

و آسمان بسته دستانش
تا ابد خالی ماند از ابر
و خورشید گناه
جایی
در سرگشتگی میان دو کوه
خواب هفت سوراخ گم شدن می دید...
پرنده هجی کرده بود سقوط را
س ق و ط

ندونی بهتره سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 23:52

پارادوکس ٬ تخیل =۲۰ واقعیت =۰ (زندگی فقط احساس نیست)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد