پائیز ده سالگی یادم هست با رضا ،که بازی می کردیم .که مرا مدرسه می برد. رضا دستم را می گرفت .من چشم هایم را قول می دادم که ببندم ، من چشم هایم را می بستم. رضا خیابان را ،ماشین را ،آدم را ، می گفت من می شنیدم. رضا مدرسه را که می گفت من می دیدم. یک بار رضا خیابان را ،ماشین را، آدم را، مدرسه را نگفت . من یادم هست ترسیدم ، من خواستم چشمم را باز کنم ، من قول داده بودم اما . من رضا را مطمئن بودم . دستم را هنوز گرفته بود که زیر قدم هایمان خالی شد ، .یک متر را با هم ،یک آن سقوط کردیم، یک آن را صد بار شکستم، رضا صد بار معذرت خواست من یک بار هم دیگر نشنیدم.
و آسمان بسته دستانش
تا ابد خالی ماند از ابر
و خورشید گناه
جایی
در سرگشتگی میان دو کوه
خواب هفت سوراخ گم شدن می دید...
پرنده هجی کرده بود سقوط را
س ق و ط
پارادوکس ٬ تخیل =۲۰ واقعیت =۰ (زندگی فقط احساس نیست)