تا خونه منو رسونده بود
تمام بعد از ظهر چیزهایی شنیدم شاید دور بود ، شاید نزدیک بود، مطمئن نیستم ، نگفته بود ولی شنیده بودم انگار.
دیده بودم حتی، ولی نمی دانستم.
آسانسور خراب بود پشت در که رسیدم چهار طبقه رو چهار سال دور شده بودم ، که وقتی مامان پرسید کجا بودی؟ کلی فکر کردم و نمی دانستم.
هنوز ذهنم را مرور می کردم پی ردی از چیزی که خوب بود و سخت بود و تلخ هم .
بابا گفت دختر من چشه ؟
گفتم: می رم بخوابم.
مامان گفت : مهرداد اینا آمدن صدات می کنم ،
نگاش کردم که یعنی چرا.
خندید گفت :وا میخواد تو رو ببینه.
منم خندیدم
ِیادم آمد
تمام بعد از ظهر ها
تمام حرف ها
تمام آدم ها.
یک نفر گفت : شاید روزی مرا نبخشد
و امروز سنگینی گناهی را حس می کنم که منصفانه نیست
یک روز همه چیز آشکار خواهدشد... می دانم...