۳۴ سالگی ام را ۳ ماه و ۱۲ روز پیش تمام کرده ام و جلد آخر کلیدر را ۴ روز پیش . نیمی از حقوق ماهانه ام ٬ سکه تمام بهار آزادی شد و به جمع هم جنسانش پیوست برای روزی که در خاطرم مبادا نام گرفته است. نیمی از باقی مانده اش با همین عنوان به خزانه مسکن . ۱ساعت و ۲۰ دقیقه است که خانه ام .چای عصر را زیر خنکی کولر ۴۰۰۰ آبسال با برشی از نانی که دوشنبه پیش پخته بودم برگزار کردم . فاصله ام تا خیابان گردی امروز تنها یک روسری آبی است که با دقت می پوشم. یک متر از آئینه فاصله دارم و روی شقیقه هایم به وضوح سفید است . داخل آسانسور که می ایستم ۴ مرتبه اجاق گاز ٬ کلید های برق و در یخچال را چک کرده ام . تا به همکف برسم ۲ بار زدگی کنار کفشم را بررسی می کنم و به ذهن می سپارم که تعمیر شود. توی حیاط حرم گرما سرم را سنگین می کند. آسمان را نگاه کردم : باران نمی بارد ٬ ابری نیست ٬ نزدیک غروب حتی . همه اینها یادآوری می کنند بهانه ای برای عاشق شدنم وجود ندارد . تو دلم می خندم .
پ.ن: خم کوچه را که می گذشتم دوباره حساب کردم ٬ ۳ماه و ۷ روز از تولدم می گذرد. و من از پائیز ۳۴ سالگی عبور می کنم.
بله زندگی در گذر است
اما معنای آن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عبور.
اما شاید مانده باشد...
در گوشه ای غبار گرفته از غم...
و فراموش شده در ماتم...
سوسوی نگاهی منتظر...
یادگار دیروزها...
که فارغ از تمامی این حساب ها و کتابهای لعنتی...
و این اعداد گنگ گم کرده زندگی...
بی بهانه عاشق مانده باشد...
خب قشنگ بود. زیاد
عشق میتونه روزمرگی ها رو تلخ و شیرین کنه و یا زندگی رو هدفدار کنه!
فقط اگه باشه.
اگر این عادت خیابان گردی و بی هدف پرسه زدن اش نبود... بر مرده بودنش شکی نداشتم... می اندیشم که شاید زندگی فقط در این پرسه های بی هدف و بی دغدغه جاری است... اینکه بی اندیشه بدست آوردن چیزی یا هدفی یا نگرانی گذشت زمان و دیر شدن خود را در خیابانها و در میان آدمها رها کنی... گم کنی... و بی آنکه بدانی زندگی کنی... و وقتی باز می گردی... دستانت پر باشند از حسی که با هیچ عدد و رقمی قابل بیان نباشد...
چرا فکر کردی بی هدفه؟
باباجون چطوری بگه دنبال شوهر م ی گ ر د ه.
سلام ...برکه کوچکی است در انتهای راه کافیست که برویم ...بشنویم و ببینیم تمامی نشانه هارا تا که برسیم به برکه کوچک....
سراب بود چی ؟
خب... متاسفم... تنها شک من هم به یقین تبدیل شد... دیگر مطمئنم که تماما مرده است... نه از اینکه بی هدف خیابان گردی نمی کند... و نه از اینکه راه انتخابی اش به هیچ نتیجه ای نمی رسد... که اگر می رسید اکنون اینگونه نمانده بود... به این خاطر که در تمام این سالیان گویی هرگز لحظه ای به جستجوی خود نپرداخته است... تا خود را بشناسد... چه رسد به زندگی... خیابان گردی بی هدف هیچ نیست جز شناخت بی واسطه خویش...
این را دوست داشتم. زیباست
ممنون٬ لذت بردم. خوشحالم که سرک کشیدم.
با آغاز این پاییز 40 سالگی را تمام می کنم.