با تو

پنجشنبه در سکوت برگزار شد:

4 تایی رفتیم سینما، کافه ستاره به شیوه خشم و هیاهو.

تمام که شد مثل همیشه ای که دیگر نمی آید، توی نیاوران قدم زدیم٬ آرام آرام.

ساعت 10 شام هم خورده بودیم و هنوز هم معلق انگار.

حالا داریم برمیگردیم خانه ، 4 تایی: من ، بابا، مامان و بابک که فردا سنگ روی قبرش آماده ست. 

 

 

 

پ.ن.:

شب اول پائیز 1385

یک خواهر می خواهم هم قد خودم، با خیسی 23 سال هق هق گریه هایم روی شانه هایش

نمی فهمم که محال است.

 

نظرات 11 + ارسال نظر
محمد اچ پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 23:06 http://istgahemontazer.blogsky.com

سلام...
۲ تای رفتیم سینما . به نام پدر . اما آرام...
خیلی علاقمند شدم که بیشتر بهتون سر بزتم البته اگر لطف کنید و به من هم سر بزنید تا من خودم را پیدا کنم...
عجیبه...

بانو اینویزیبل جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:07 http://thantalus.com

بهرام و بابک و یاسی! خدای نکرده اینی که گفتی گورش خشک نشده مرده؟! باور کن نفهمیدم چی شد! حتی تا اون ژایینو خوندم ولی نفهمیدم! خداکنه تو هم مث من فقط بنویسی نه از خاطرات خودت که اگه اینا خاطرات خودت باشن دردناکن!

دانیال جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:13

شهر زود از آسمان برگشت... و باز در شب آرام گرفت... حالا دیگر کاملا شب شده بود... و همه جا تاریک بود... تاریک تاریک... اونقدر تاریک که همه اونهایی که محو آن بوسه کوچک شده بودند ، متوجه اون دو تا صندلی که تا آخر فیلم خالی موند ، نشدند...

نادو جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 13:01 http://www.nadoo.persianblog.com

ممنون. ب خاطر نوشته های زیبا و دلنشین ... و به جمع یاران پیوستن!

لاله جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 18:12 http://laleh66.persianblog.com/

سلام صحرا جون٬ گاهی حضور فیزیکی بعضی ها به حسابمان نمی آید٬ درست مثل نبود بعضی ها که باورش برایمان نا ممکن می شود. کاش می شد ملافه ی فراموشی را روی تن عریانمان بکشیم.

تلواسه جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 18:29 http://h://talavaseh.persianblog.com/

سلام .من وقتی ازخانه بیرون می روم .خودم رانمی دانم کجا جا می گذارم .وراهه خانه ام را گم می کنم بانو.برای همین بیرون نمی روم .....بدرود

شبگرد جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 20:15 http://www.c-g.blogfa.com

از وبلاگت که هماننده دفتر خاطراتی ست دلنشین
و از امدنت و حرفهایت که همچون برگیست جاودان و یادگاری
ممنونم.باشد که باز بخوانمت .بخوانیم.

بوف بصیر جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 21:43 http://boofbasir.persianblog.com

نمی دانم کدام یکی از این ها که نوشته ای واقعی است و کدام نه.
شاید هیچکدام.
اما می دانم که یا مرگ را دوست داری یا از آن می ترسی.
شاید هم هر دو

ماهور شنبه 1 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:39 http://sunshine-111.blogfa.com

عزیزم صحرا جان! نمی خواهم بپرسم که اینها واقعی ست یا نه ! اما می دانم از احساسی می جوشد که درد را چشیده .. گاهی خاطرات همراه ما میایند منتها با یک جای خالی که هیچ گاه با چیزی پر نمی شوند ..
نوشته های قبلی ات را که نخوانده بودم همه را خواندم از چرا خامه را تا ... اما حضور لحظه به لحظه تو مرا غمگین نمی کند صحرای عزیزم بلکه شاید جور دیگری با احساس تو یکی میشوم..

دانیال دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 22:54

زمزمه ای آمد
بی خبر
اما به تلخی
رنگ باخت بر این سیاهی
و گویی دیگر
بالا تر از رنگ سکوت این شب
هیچ کلاغی را
توان نشستن نیست...

مهرنوش یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:46

خواهر می خواهی چه کار تا مهنوش را داری!
بابک؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!
مصباح را چرا نبردید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد