به دوستی که او هم
و نترسیم از مرگ.
می ترسیم؟
خوش باش پسر.
- مامانم . عزیزم . گلم . خوشگلم . عروسکم . شیرینم . دخترم .
پاشو ساعت هفت ه . پاشو دیرت نشه . پاشو فدات بشم . پاشو وحید منتظره. پاشو .
: زنیکه آشغاااااااااااااااااااااااااااااال.
پ.ن ۱: وحید هنوزم منتظره.
ادامه :
- گریه بدون مکث به مدت 29 ساعت بدو تولد.
- شکم بزرگی که تا 4 سالگی حفظش کردم.
- استفاده از ناموسی ترین فحش زندگیم ، هفته اول دبستان باهنر .( هنوزم دیگه نمیتونم بگمش ).
- طی دوران ابتدائی توی 3 سال . ( دوم و چهارم را جهشی گذراندم )
- جواب رد دادن به اولین خواستگار زندگیم در 12 سالگی . ( سوپری سر کوچه بود )
- کمک کردم راننده سرویس ممد رضا پنچری بگیره.
- لگد زدن به ناظم راهنمایی پروین ، فکر کردم مهری بقائیه.
- سر آقای نماز جمعه دبیرستان تربیت را بوسیدم. و اخراج شدم.
- با دختر خاله پارسا فیروزفر امتحان رانندگی دادم.
- با پای گچ گرفته از چهارراه ولیعصر تا تجریش پیاده رفتم.
- ساعت 3صبح با مامان بزرگم تماس گرفتم بگم دوسش دارم که سکته کرد و مرد.
- سه ماه موهای سرم را از ته زدم و رژیم وحشتناکی گرفتم که بچه ها فکر کنند سرطان خونم جدیه.
- معدل دیپلم ریاضی ام 19.90 شد.
- کنکور هنر شرکت کردم و بابا گفت که نمی بخشدم.
- سه بار ترم یک دانشگاه شلوارم رو پشت و رو پوشیدم.
- سه بار تاریخ اسلام پاس کردم و بار چهارم به خاطر 7 جلسه غیبت حذف شد.
- به خاطر تماشای فیلم سگ کشی نامزدی برادرم نرفتم.
- و شب عروسی اش اونقدر زهرماری خوردم که بردنم بیمارستان.
- با یکی از پسر های دانشکده بحثم شد ، انصراف از تحصیل دادم ، دوباره سال بعد شرکت کردم همون دانشکده قبول شدم و واسه بار پنجم تاریخ اسلام رو گذروندم.
- ترم 7 شاگرد اول دانشگاه بودم ، ترم 8 ،9 ، 10 مشروط شدم وترم 11 معدلم 20 شد.
- روی میز رئیس شرکتمون عربی رقصیدم.
- عکس زن عمویم با گوگوش رو از آلبومشون کش رفتم دادم به دختر همسایه همکارم.
- عاشق سر آشپز شرکت شدم. ( واقعا عاشقش شدم.)
- همسر اول شوهرم فالگیر بوده. و دست راستش 6 تا انگشت داره.
- به خاطر پایان نامه فوق لیسانسم سه بار سقط جنین کردم.
- پسر 3کیلو و 200 گرم ام رو توی بیمارستان با یه پسر کاکل زری 4 کیلوئی عوضش کردم.
فعلا.
تو 50 سالگی باز آپ دیتش می کنم.
سلام
راستش نوشته هات آدم را تو فکر می بره.کمی عجیبه...
چنین زندگی پر فراز و نشیبی... با چنین شاهکارهای بی بدیلی... بعید که به پنجاه برسد... اما تا صدوبیست هم جا دارد... و ارزش منتظر ماندن را نیز... که این همه اتفاق نادر آنهم در زندگی یک نفر خودش شاهکار بی نظیری است...
واقعا شاهکاره....قلم توانایت را می گم
خاطراتت هم شا هکاره .یاده لبخند ژوکوند افتادم ...نمیدونم چرا.
میدونی این شاهکارها .. عالی بودند.
وقتی حرفهایت را می خواندم در جاهایی لبخند زدم و جایی دیگر دلگیر شدم .. روزگار همین است دیگر افسوس ها و دریغ ها ..
گاهی هم گونه ای در ذهن جا میگیرند که باورش میکنیم و گاهی آنها را گم میکنیم. مثل اینکه همه لحظاتی بودندکه آنها را گذرانده ایم.. مهم نیست کدام ها حتما روزهایی بودند که تو طی کردی مهم اینست که تو چیز هایی را آفریده ای که در گوشه ای از ذهن تو منتظر مانده بودند تا گفته شوند.
دلم میخواست میشد برای تک تک این روزها برایت چیزی بنویسم.. اما برای این یادآوری های دور شاید کافی نباشد.
هنوز تو کف رکورداتی؟
صحرا جان٬ بی نظیر بود و بیاد ماندنی. سخت است در این زیستگاه٬ آنچنان که می خواهی باشی. اما گویی تو توانایی اش را داشته ای. باقی به شادکامی.
سلام...
شاهکارهای شما واقعا جالب و تفکربرانگیز بودن...خصوصا آخریش!!!
راستش هیچی هم در قبالش شاهکارهای شما نمی شه گفت!!
قربانت:سیمین
سلام...
نمی دانم...
بدیدارم بیا
سلام خوبین ؟....خوب خیلی جالب لا اقل از این دید که که هر کاری خواستین کردین بدون حد و مرز ....یاد شعرای مرلین منسون افتادم......
چیزی نمانده است.
چیزی نمانده است.
تا پنجاه سال دیگه ما هم همینطور گیج ویجی می زنیم از این شاهکارها!! اما منتظر می مونیم!
و منتظر تازه هایت
این خواب آرامش را گویی هیج جایگزینی نیست...
اگر اینایی که نوشتی درست باشه: پسرتو عوض کردی یا ... باید اسم وبلاگتو بذاری جنایتکاران!!! ( الان که اینا رو خوندم یاد حس هفتمین شب سربازیم افتادم. که ارشد شده بودم و رفته بودم تو جمع سیبیل کلفتای گروهان و دیدم اونها تصمیموگرفتند ترسناکترین شب زندگیشون رو تعریف کنند!!! چه چیزایی که نشنیدم اونشب. تا صبح خوابم نبرد! شاید تو وبلاگم نوشتم جریانشو!!! )
خواندم ولی دلیلش را نفهمیدم.
برایت توانمندی را آرزو می کنم.
راستی نفهمیدم به چه حسودی کردی؟
چرا آبدیت نمی شه..مگه ننوشتی که تو ۵۰ سالگی هم آبدیت می کنی...لازم نکرده قول اونوقت رو بدی....همین الان آبدیت کن تا بعد...
این متن کوتاهی که اضافه کرده بودی
/ به دوستی که او هم .. / خوندم اما خوب متوجه نشدم
شاید کاملا شخصی بوده ..
خیلی خفنی بابا! ای ول
قضیه ی 50 سالگی واقعیه؟!