شب ها دوش می گیرم و چراغ ها را خاموش می کنم . پشت میز نورم می نشینم . انگار آسمان صاف باشد . شاید باران بگیرد . " پشت دستمان را که بو نکرده ایم " . یادم هست که شلغم روی اجاق گاز ته نگیرد.
شانه هایت را برای گریه کردن دوست داریم . من و هایده . باهم و آرام آرام .
روی فنجانم یک دختر حامله می خندد . " چرا؟ " . توی فنجانم چای سبز و شکر سیاه را با اتود 0.3 هم می زنم ، تندتند . " روش نوشتن واتر پروف " .
کتابم را گه گاه ورق می زنم . ساعت کم کم دیر می شود . چای لبریزم آهسته آهسته سرد می شود . یواش یواش مسواک می زنم و کرت کرت می روم که بخوابم .
تو نیستی . به همین راحتی تخت خواب دو نفره ام.
پ.ن : یادم هست که شلغم ها ته گرفتند.
بار اول است که به این وبلاگ فکر کنم میام فعلان نظری راجب مطالب وبلاگ نمیدم ولی در اولین فرصت می خونم و نظرم رو میگم
آپ شد : رنگ باختن به سوی سیاهی
در مورد لطافت ... خب راستش حق با شماست، من گاها خیلی زود عصبانی میشم! درست مثل همیشه که زود احساساتم نشون میدم. مرسی که میاین بهم سر می زنین. میم مثل تو رو خوندم و پی نوشتش پرتم کرد از خیالاتم به قعر حقیقت!!!
شاید اگر بود یاد آوری میکرد شلغم هار ا روی اجاق گاز....
چقدر جالب مشکلات و روزمرگی را با هم امیخته و نوشته جالبی نوشته ای....
خواندم. به همین سادگی.
من اسم نوشتت رو میذارم داستان مدرن.و به نظرم قشنگ بود.به منم سر بزن.منتظر نظراتت هستم.
یه جور بی تفاوتی همراه با شیطنت توی لحن وکلامت هست که نوشته هاتو برام جذاب کرده. مواظب خودت باش.
سلام .بانو! تا بعد ازاینترنت دورم تا کی خدا می داند. دیدار ما و دیداردیگرانی که مارا ندیده اند.هروقت برگشتم .حتما به دیدارنوشته های شما خواهم آمد...
وای اگر پرندگان
به قفس عادت کنند...
و شاید زندگی مثل یک شلغم باشد. گرم و سوخته...