شکستنی

(۱۴)

به فرانسیس

 

 

دیشب برای من یک جای تاریخ تکرار شد .

یادت هست یک جعبه خاتم داشتی . توی کشوی سمت چپ میز کارت . همیشه خالی بود . با تو دوزی زرشکی .

یادت هست  گفتم : چه خوشگل !

یادت هست  گفتی  : مال تو.  هر آشغالی خواستی بریز توش . درش رو هم  میشه قفل کنی .

منظورت از آشغال را هر دو خوب می دانستیم و سرش توافق کرده بودیم

جعبه توی کشوی سمت چپ میز کار تو مال من شد و همان جا بود.

هنوز هم همان جا هست . با یک عالمه آشغال توش . که دیگه یادم رفته .  که دیگه نشد برم ببینم . که نذاشتی .

بس که گفتی توشو ببینم و نذاشتم .

یادم هست قفل کشوی سمت چپ میزت را عوض کردی . گفتی واسه محکم کاری .

یادم هست گفتی  وقتی خواستم کشو را باز کنم میگم بیایی جعبه رو برداری

گیرم کشو میز خودت بود و تو دیگه هیچ وقت نخواستی درش رو باز کنی.

 

 

پ.ن: حتمن موعد اجاره تمام شده و حق داری قفل خونه ات رو عوض کنی .فقط می ماند خرت و پرت هایم . خودشان که نه خاطره شان عزیز است.اگر هنوز بیرون نریخته ای لطفن آرام . لطفن بگو با احتیاط حمل شود.    

نظرات 9 + ارسال نظر
سمفونی شعله ها پنج‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 16:28 http://symphony-sholeha.blogsky.com

سلام یار دبستانی من
روز دانشجو مبارک!

پرسه پنج‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 20:10

آنچه خاطرات ما را در پیش دیگران عزیز می دارد خود ما هستیم... و تا وقتی که بخشی از ما باشند هرگز نخواهند مرد...

پرسه پنج‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 20:12

گفتم : یکی از این کشو های این میز خالیه... اینم کلیدشه... بیا هرچی دوست داری بریز توش... اختیارش با خودته... هروقت دوست داشتی بیا... و هر چی دوست داشتی اونجا بذار... اصلا مال خودت... تا ابد...
گفت : جالبه... باشه... ببینم چی میشه...
تقریبا هر روز اومد و شروع کرد به پر کردن کشو میز... و هر روز یه چیزی با خودش مبی آورد و می ذاشت تو کشو... چیزایی که می ذاشت... همونجا می موندن و هر روز یه چیز جدیدی بهش اضافه می شد... اما هیچوقت ندیدم چیزی از اونجا برداره... یا جای چیزی رو عوض کنه... کشو میزه خیلی بزرگ بود و هیچوقت پر نمی شد... معمولا هم قبل از اینکه بذاردشون تو کشو نشونشون می داد و در موردش حرف می زدیم و بعد می رفت توی کشو میز و دیگه فراموش می شد... قرار نبود که همیشه بمونه... چون هر روز یه چیز تازه می اومد و یه گفتگوی تازه...
یه روز اومد و بدون اینکه چیزی بگه شروع کرد به خالی کردن کشو میز... نمی دونم چرا... چیزی نگفتم... حق داشت... چیزای خودش بود... و اختیارشون رو داشت...
گفتم : می خوای چیکارشون کنی...
گفت : می خوام بریزمشون دور...
گفتم : اینا مال گذشته است... خوب و بدشون تموم شده و رفته... بود و نبودشون هم تفاوتی نمی کنه... اما حالا که یه روزی اینجا بودن شاید بهتر باشه همینجا بمونن... به درد تو که نمی خورن... به درد هیچکس هم نمی خورن... اما گاهی وقتا که آدم گم می شه توی خودش... توی زندگیش... فراموش می کنه خودشو... می رسه به لحظه ای که داره ویرون می شه... درک لحظه ای که توش هست براش سخت می شه... کم میاره... قاطی می کنه... آینده داغونش می که... و داره مچاله می شه... اونوقته که می تونه کشو رو باز کنه و خودشو توش ببینه... خودشو پیدا کنه... اگه رسیده باشه به ته خط... می تونه از همین ها دوباره از نو شروع کنه... برگرده و یه بار دیگه خودشو زندگی کنه... بدونه که قبلن چی می خواسته... و اگه خوب بوده دوباره همونا رو بخواد... توی کشو می تونه تموم گذشته اش رو که یه روز فکر می کرد باید نابود بشه رو پیدا کنه... می فهمه که زیاد سخت گرفته بوده... اونجا چیزی رو پیدا می کنه که دنبالش می گشته... می فهمه که هر لحظه ای که می گذره... چه خوب باشه و چه بد گذشته و رفته... چه کشو پر باشه یا خالی شده باشه... اون لحظه ها دیگه بر نمی گردن... اون چیزی که باقی می مونه... خودشه... که با یه کشو خالی به نظر میاد جایی تداوم زندگی اش قطع شده... جای چیزی یه دفعه خالی شده باشه...
هر چیزی که مشمول زمان می شه و می گذره... می شه گذشته و خواه ناخواه می میره... نابود می شه... و اگه اثری ازش بمونه فقط اون چیزیه که تو ذهن مونده... بدون وابستگی به موجودیت اون چیزی که بوده...
چیزی نگفت... کشو رو خالی کرد... و قفل آن را هم عوض کرد... و کلیدش را جایی انداخت که حتی خودش هم نمی دونست کجاست... خیال خودش را راحت کرد...

می خواستم بگوم و گویی گفتم هر چند که ناگفته ماندنش را بیشتر دوست داشتم... که کاش به جای وقت گذاشتن و فکر کردن به این میز و به این کشو و این کلید... ذهنت رو متمرکز می کردی به چیزایی که قراره هر روز با خودت بیاری... مهم نیست که کجا می ذاریشون... مهم نیست که توی کدوم کشو . کدوم میز قرارشون می دی... مهم نیست که کلید باز کردن کشو رو خودت می دونی یا همه می دونن... مهم نیست که حالا که کلید کشو رو عوض کردی خیالت راحته که دیگه هیشکی سر اون کشو نمی ره... مهم نیست که همه چیزایی که اونجا می ذاری همه شون دیده می شن یا فقط اون آخریه... مهم نیست که حتی کی می بیندشون و کی نمی بیندشون... مهم نیست که من کی هستم... میز من کجاست... کشوی تو کجاست... مهم نیست که فردا سر این خونه و میز و کشو چی میاد... مهم نیست و به هیچ کس هم مربوط نیست... مهم نیست که جاش کجاست... فقط مهم اینه که چی هست... خودش چی هست... همین... کجا و چگونگی اش فقط حاشیه هست و بس... وقت تلف کردنه... فقط انرژی می گیره... و انگیزه رو به کشتن می ده... ذهن آدمو مشغول می کنه که به جای دیدن خود اون چیز به این فکر کنه که حالا کجاست... چرا آنجاست... چرا اینجاست... چرا آنجا نیست... چرا امروز هست... چرا فردا نیست... و هزار شاید و مگر و امای دیگر... و در این میان تنها چیزی که فنا می شود... همین چیزهای بی زبان درون کشو میز هستند که دیگرنه دیده می شوند و نه زنده می گردند و در هیاهوی این حاشیه ها گم می شوند و می میرند... مثل ما و به همراه مای ندانسته ما...
خسته ام و دلگیر اما گفتم تا دیگر به اینها فکر نکنم... و می دانم کشوی میزم را هیچگاه خالی نخواهم گذاشت... هیچوقت و در هیچ شرایطی... تو را نمی دانم...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 22:23


بابت عکس های شب عروسی که پاره کردم سرزنش میشوم هنوز. بعد پانزده سال حتی اندازه یک کشمش هم ناراحت نیستم.
عادت ندارم خاطره هایم را جایی بگذارم و بروم. دلتنگ می شوم . و سه روز پاشنه پای راستم تیر میکشد .
تو یکی این را خوب می دانستی . نه نمی دانستی . مثل یک سری چیز های دیگر . که گناه تو نیست اصلن . من تاب خوشحالیت را ندارم انگار که بگویم.
هی رفیق جنسمان که یادت مانده:
هنوز عادت داریم با توهم عبور سایه ای پرنده ای شاید . مترسک هایمان را علم می کنیم .
هنوز اما خاک خوب که میبینیم توفان میکنیم ، گرد و خاک میکنیم ، بعد مثل خدا جار میزنیم : آدمش کردم .
هنوز تنهایی ما بزرگ ست.

هامون و مهدی شنبه 18 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 00:42 http://khaneie-ashena.persianblog.com

به نظر من خیلی مهم نیست از این همه خاطره بخشیش دور ریخته بشه ولی خوب اونائی که بد باشه همیشه آدمو عذاب میده هیچ لازم به نگهداشتن نشانه نیست.....تاز خوباشم حسرت گذشترو داره با کلی روزهای هدر رفته....

لاله شنبه 18 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:45 http://laleh66.persianblog.com

باز هم آمدنم را شادم، پرسه راست می گوید، چه اهمیت دارد، انگارهای این غبار گرفته های آفتاب نخورده ، که موریانه های زمان، قفل همه ی کشوهای پر از خاطره را روزی خواهند جوید. تو قطره قطره هایشان را روی گونه هایت خواهی داشت، اگر بخواهی.

دخترک یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 22:10 http://dokhtarak.ir

میشه اینجا راست گفت؟ احمق! دلم گرفت با این نوشته! تو وبلاگم لینک نوشته رو گذاشتم! بی اجازه ....

گلادیاتور یکشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 15:39 http://ghoolghool.blogfa.com

ای کاش
تمام دلم مال تو بود
متاسفم همیشه گوشه قلبم به فکر دیگری بود
آن دیگری خواب آلودی که در قهوه خانه ایی تاریک داستان تو را از من می شنید

کاشکی بازم بیای

داستانک جمعه 11 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 22:10 http://www.dastanak.tk

جالب بود حض کردم

یاد دوره ی دانشجویی خودم افتادم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد