امروز پدر بچه هایم همین طور که داشت کنار مرکز خرید تندیس 206 اسپورتش را باظرافتی که از نحوه آرایش مو هایش بعید می نمود پارک 30 سانت می کرد.بی نیم نگاهی به دوشیزه 18 ساله ای که عرض خیابان را با ملاحت بی نظیری می پیمود گفت: سلام .
من؟
حالم خوب ست و بسیار خوشبختم.
شاید فاجعه باشد... شاید هم نه... حتی اگر آغازش جز طمع چیزی نباشد... و یا فقط سلامتی باشد و بس... اما آغاز بیگانگی در همان کلمات آغازین نوشته نهفته است...
به این می گویند؛ تعامل اجتماعی. این روزها همه دچارش هستند. هم پدر بچه ها و هم دوشیزه ی هجده ساله!!! تو خوب باش و خوشبخت زی که راهی جز این نمانده و با این همه خوشبختی نمی توان سر جنگ داشت.
خوب است که حالت خوب است. اما دلبران خیابانی هنوز هستند؛ حالا حالا ها.
خودت نیز گاهی از عرض خیابان عبور می کنی!
نشد که نگویم. جمله ها را هنرمندانه می بندی.
او رد می شود.
تو می بینی و می شنوی و می مانی.
خوشبختی پرتقال فروش است!
من از کامنت ادبی گذاشتن متنفرم!!! دارن آرنوفسکی یه فیلم داره به اسم چشمه. اگه ندیدین ُ از دستش ندین! ربطشو با بلاگتون پیدا می کنین!!!
خوشبختی چیزی جز ماندن در کنار پدر بچه هایت نیست...با عبور دخترکان ۱۸ ساله یا بدون آنها...