همیشه که رنگ رگ های خاکستری خون را در امتداد ساق پاهای تنومندت فراموش کرده بودم ،
و آهسته و بی رمق که کنجکاوی نگاه های با تجربه ات را تحریک نکنم ،
خیره می شدم به آن دو چشم جسور وحشی ،
بی تفاوتی ام را چوب می کردی بر سر قلب ملتهبم و چه سعی بیهوده ای بود باور حقیقت دست های دروغینت .
تو نمی دانستی من فقط فراموش می کنم . اشتباه نمی کنم .
مثل خاکستری خون در رگ هایت.
من آن قدر ها هم زبان نفهم نبودم. حتا به چند زبان زنده ی دیگر هم مسلط نبودم. ولی کلمه هایم را بردند برای ترجمه
مفتخر است که جفت شش می آورد و تو اما فراموش می کنی جفت هفتت را. در هر حال تو برنده ای و او دستهای دروغین اش را با خود به گور خواهد برد.
بسیار خوشمان آمد.دستور می دهیم کاتب مخصوص دربار شوید و برای دست بوسی شرف یاب مان باشید .محض رفع کدورت های عالم همسایگی نوشتم تا اگر مقبولتان نیافتاد دیوارمان را بلندتر دستور فرماییم .
دردی است که هیچ کس توان دیدنش نیست... دانستنش نیست... فهمیدنش نیست...
و مهم نیست که چه دیده می شود... دانسته می شود... و فهمیده می شود...
گویی کمی جا تنگ شده است که اینگونه بهانه واویلا می کند... برای هیچ چیز دیر نیست اما رسم خداکشی گونه ای دیگر بود آن روزها... ب...
صحرای عزیزم
ممنونم که در یادم بودی
ترو در گذر روزها گم کرده بودم
خوشحالم باز می خوانمت ..
همواره شادکام باشی
/ آن دو چشم ِ جسورِ خالی از ذوق ، آن نگاهِ مانده در دروغ ! /
بانو صحرا
درود . مرسی از حضورِ سبزت
بر ما نظر کنید تا کیمیا شویم ...
راه را تو تند آمده ای؟ یا راه ترا بی حوصله طی می کرد.
ما طی می شویم.چیزی را می بینیم .بعد هم باد می آید و جا پای ما را جارو می کند.
اما داستان باران و آن نگاهی که همیشه پشت سر ماست.
وای باران
باران شیشه ی پنجره را .....
جالب بود
به روزم با غزل یعنی چه؟