خانه عناوین مطالب تماس با من

گناهکاران

گناهکاران

پیوندها

  • زن روزهای ابری
  • باغ بی برگی
  • لانگ شات
  • محمدرضا زمانی
  • مطرود
  • جودی
  • نارنج
  • شب نویس
  • آلوچه خانوم و هم خونه اش
  • تب ۴۰ درجه
  • تیگلاط
  • بچه مخفی
  • لاله

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • به آفتاب
  • امروز
  • دلدادگی
  • غمانه
  • عاشقانه
  • مرا ببوس
  • عشق
  • کهولت
  • مزایای خواندن آرشیو
  • درج در تاریخ
  • بهارانه
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]

بایگانی

  • مهر 1389 1
  • بهمن 1388 1
  • مهر 1388 1
  • شهریور 1388 1
  • تیر 1388 1
  • خرداد 1388 1
  • اردیبهشت 1388 4
  • فروردین 1388 1
  • اسفند 1387 1
  • دی 1387 1
  • آبان 1387 1
  • شهریور 1387 1
  • خرداد 1387 1
  • فروردین 1387 1
  • اسفند 1386 1
  • بهمن 1386 1
  • دی 1386 1
  • آذر 1386 1
  • مهر 1386 2
  • شهریور 1386 2
  • مرداد 1386 2
  • تیر 1386 1
  • خرداد 1386 4
  • اردیبهشت 1386 1
  • فروردین 1386 1
  • بهمن 1385 2
  • دی 1385 2
  • آذر 1385 5
  • آبان 1385 5
  • مهر 1385 7
  • شهریور 1385 9
  • مرداد 1385 7
  • تیر 1385 12

آمار : 102531 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • [ بدون عنوان ] جمعه 18 خرداد‌ماه سال 1386 11:57
    همیشه که رنگ رگ های خاکستری خون را در امتداد ساق پاهای تنومندت فراموش کرده بودم ، و آهسته و بی رمق که کنجکاوی نگاه های با تجربه ات را تحریک نکنم ، خیره می شدم به آن دو چشم جسور وحشی ، بی تفاوتی ام را چوب می کردی بر سر قلب ملتهبم و چه سعی بیهوده ای بود باور حقیقت دست های دروغینت . تو نمی دانستی من فقط فراموش می کنم ....
  • قناعت سه‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1386 22:43
    امروز پدر بچه هایم همین طور که داشت کنار مرکز خرید تندیس 206 اسپورتش را باظرافتی که از نحوه آرایش مو هایش بعید می نمود پارک 30 سانت می کرد.بی نیم نگاهی به دوشیزه 18 ساله ای که عرض خیابان را با ملاحت بی نظیری می پیمود گفت: سلام . من؟ حالم خوب ست و بسیار خوشبختم.
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1386 15:59
    همه امروز یک بهانه بود "آقای همسایه بالایی به مامان خندید" همه این دروغ های بزرگ فقط یک بهانه ست که سرتو از توی روزنامه ات بکشی بیرون و بگی هووووووممممممم .فقط همین بی نیم نگاهی حتی یا گوشه چشمی.فقط یک هوم کوچولوی کوچولو. به چشم هام نگاه هم که نمی کردی باید می فهیدی چرا بابا ها این چیز ها می دونن
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 7 فروردین‌ماه سال 1386 12:45
    " کسی اینجا نیست ؟ کسی صدای منو میشنوه ؟ " همه حرفیه که این مدت از خودم شنیدم . گم شده باشم انگار ، اینجا که جایی نیست و کسی هم. چیزی حتی . و هی می چرخم دور گیره سرم که نشانه گذاشته ام روی چیزیکه نمی دانم که گم تر نشوم . دور تر صدا ها و نور هایی باشد انگار که نمیروم که می ترسم که گم تر شوم- گفتم که- روز گار اینجا بی...
  • کسی نمی دانست سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1385 01:34
    ما آدم های ناراحت کوچولو یک روزمان هم صرف این میشود که صبر کنیم دم دمای غروب یک نفر بیاید ، یک چیز هایی که دلمان هوس کرده روی صورتمان استفراغ کند ، و ما آخر شب برویم همان نزدیکی ها که زیاد هم دور نباشد با خیال راحت گورمان را گم کنیم. و خواب های خوب ببینیم . این ابتدای حیرانی ست.
  • [ بدون عنوان ] جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1385 01:01
    چقدر زعفران توی غذا خوب ست این روزها . پ.ن .1: همین . پ.ن.2: تمام حرف هایم پریدند مثل خواب هایم که نمی پرند .
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1385 19:28
    به تو که نبودی زیر این چیز ها یی که از آسمان می ریزه راه میرم . هوا سرد ه . هوا خیلی سرد ه . من خیس هستم . گرسنه هستم . کم کم خسته هم هستم . و ته گلویم حس دوباره ای گرفته . من خانه نرفتم . مهمانی پری نرفتم . کتاب هم نرفتم بگیرم . شاید بروم یک جایی و داد بکشم . معلوم نیست . من لج کرده ام . و خیلی هم منصفانه است . و تو...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1385 23:42
    به فرانسیس دی دات هارتفیلد ۲۰۰۷/۰۱/۰۲ مثل آن وقت هایی که بودی سرم شلوغ شده . صبح زود بیدار می شود و آخر شب عصبانی ام که کار هایم مانده . این روز ها جور تازه ای شده . کتاب می خوانم ، رمان ، اسمش یادم نیست ولی آخرش را حفظ می کنم خوب تمام می شود . منیر جون ته استکان قهوه ام مدام شکل کلید می بیند و همین طور که سیگارش را...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1385 15:48
    به پریا ،کوچولوترین موجود زندگیم که واسه یاد گرفتن همه چیز زیادی بزرگه: ببین مهمه دسته گل مراسم خواستگاریت خیلی بزرگ باشد . مهمه که مهریه به نظرت مسخره نباشه . سنگینی سرویس طلای سر سفره عقدت مهمه . مهمه که نگین هاش اصل باشه حتمن . و خیلی چیز های دیگه که بهشون می خندی هم مهم هستند. پری 4ساله من کاش یه ذره . کوچیک بودی.
  • شکستنی پنج‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1385 15:44
    (۱۴) به فرانسیس دیشب برای من یک جای تاریخ تکرار شد . یادت هست یک جعبه خاتم داشتی . توی کشوی سمت چپ میز کارت . همیشه خالی بود . با تو دوزی زرشکی . یادت هست گفتم : چه خوشگل ! یادت هست گفتی : مال تو. هر آشغالی خواستی بریز توش . درش رو هم میشه قفل کنی . منظورت از آشغال را هر دو خوب می دانستیم و سرش توافق کرده بودیم جعبه...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1385 23:32
    (۱۳) به فرانسیس شاید این طوری مرور کنم بهتر باشد : مشاجره دوم مان هفت سال پیش یک شنبه بود . حدود های ده ، ده و نیم شب . بابت اینکه پسر دوم خانواده نیکلسون توی نمای پایانی فیلم بر اثر ضربه مشت یک رهگذر مست مرده بود یا ضعف ناشی از بیماری ژنتیکی که از خاله مارتا ارث گرفته بود. صبح روز دوشنبه بحث به نفع کدام مان نمیدانم...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 12 آذر‌ماه سال 1385 21:33
    (۱۱) به فرانسیس : میان های های گریه هایش جایی راه داد بالاخره که بگویم : گلی جان چیزی عوض نمیشود مگر طول و عرض نسبی موقعیت جغرافیایی من . سرش روی دامنم بود و ریمل هایش لباس عروسی ام را سیاه کردند. روزگارم را نمی دانم؟ چهارده ماه از اولین جلسه روان درمانی من گذشته بود . حس درمان نداشتم ولی تجویز هایت را مو به مو اجرا...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 02:18
    (۱)به فرانسیس مامان پای راستش را انداخته بود روی پای چپش و مرتب تکان می داد. از گوشه چشمم میدیدم که مدام یک نگاه به من میکند یک نگاه به واکنشی که منتظر بود نشان دهی و مطمئن شود به هذیان های من ( به قول خودش ) گوش میدهی .یادم هست حرفم را این طور شروع کردم که: آقای دکتر تهوع دارم . مدام ... همیشه ... نه که فکر کنی تو...
  • به یک پدر مجرد شنبه 27 آبان‌ماه سال 1385 23:02
    یک روز. یک بار. که نمی دانم . که یادم نیست. که دیوانه ام . که کاش مرده بودم . که لعنتی . که درد . که مرگ . که دور . پیدا کن مرا . انگار گمت کرده باشم . « گمشده »
  • به عشقی و اشتیاقی دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1385 19:23
    سعید و من و علی و آلا و سلمان و ایمان ، دم غروب می رفتیم بن بست دو چنار بازی . اولش سعید - تا 438 می تونست بشمره ، مرد خونشون بود آخه – قول می گرفت از همه که: صحرا نگه من گرگ نمی شم. چشم. آلا قهر نمی کنه. نه نمیکنم. سلمان نباید لگد بزنه به ایمان – دعوای خانوادگی ممنوع ، یعنی - باشه. ایمان به آلا نگه خاله سوسکه. – آخه...
  • میم مثل تو چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1385 00:50
    شب ها دوش می گیرم و چراغ ها را خاموش می کنم . پشت میز نورم می نشینم . انگار آسمان صاف باشد . شاید باران بگیرد . " پشت دستمان را که بو نکرده ایم " . یادم هست که شلغم روی اجاق گاز ته نگیرد. شانه هایت را برای گریه کردن دوست داریم . من و هایده . باهم و آرام آرام . روی فنجانم یک دختر حامله می خندد . " چرا؟ " . توی فنجانم...
  • سک سک پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1385 00:37
    ببین این روز ها آنقدر بی حوصله ام که مسواک نمی زنم . مو هامو شانه نمی کنم . دوش نمی گیرم. جواب سلام نمی دم. لبخند نمی زنم . بغض نمی کنم . خسته نیستم . آیس پک نمی خورم. راه می رم پاشنه پام درد نمی گیره . سر تمرین باله دوشنبه ها قهقهه نمی زنم . بوی دهن معلم زبانم حالمو بد نمیکنه. چیزی نمی خونم. صداشو میشنوی ؟ کرت کرت می...
  • ازدواج چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1385 10:44
    کارش که تمام شد چرخید رفت آن طرف تخت ، یک ساعت هست که هنوز پهلو به پهلو می شوم و خوابم نمی برد . فکر و خیال امان نمی دهد. از سر شب ساعت روی ۹.۲۰مانده .نمی دانم کی مثل عادت شبانه اش بلند می شود برود دستشویی. دست هایم تکه دوزی پیراهن خوابم را لمس می کند و نگاهم خیره می شود به آئینه کاری سقف اتاق و خوشم می آید فکر کنم...
  • آشپزی پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1385 20:55
    یه دیگ بزرگ رو از سر شب بار گذاشتم جمعه آخر ماه رمضونه ، گفتم نذری بدم به فقیر بیچاره ها خوبه واسه امواتمون لابد. مدام باید پای اجاق بایستم هم بزنم. پ.ن.: سر سگ خیلی ممکن است سر برود .
  • دوشنبه که می گذرد. دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1385 16:17
    چیزی بیش تر دلتنگ می کند از آخرین قطره های باران ؟
  • متولد خرداد شنبه 22 مهر‌ماه سال 1385 21:04
    نه عزیز گاه به گاه دلم ، دروغگو نیستم . بدجنس هم . خیال باف و بی حوصله حتی. گاهی همه چیز هم کافی نیست ٬انگار تمام کل همه چیز لزج شده و دستهایم به هیچ کدام بند نمی شود. عشق واژه حقیریه گاهی که زندگی گند میزنه به همه دلخوشی هایی که دیگه نیست و بودنش همه ی من میشد.
  • و من بسیار خوشبختم. چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1385 10:57
    - به خاطر روابط بی در و پیکرم 12 سالی هست قرص ضد بارداری مصرف می کنم. - تو 13 سالگی بهم تجاوز شد به مامان حتی نگفته ام. - خط چشم تیره ام واسه اینه که اصلا مژه ندارم. مصنوعی می گذارم. - تو 8 سالگی با هم کلاسی ام گنجشک می زدیم. یه بار چشمش رو کور کردم. - تالاسمیه مینور هستم. - 27 سالمه ، تا حالا یه خواستگار درست و حسابی...
  • ظاهرن یاُس فلسفی شنبه 15 مهر‌ماه سال 1385 01:21
    من اصلا اصلا ، هیچ وقت هیچ وقت ، ابدا خاله نمیشم همین طور داماد و پسر دائی پ.ن. همسایگی تون مبارک.
  • شاهکارهایم پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1385 21:47
    به دوستی که او هم این روزها نمی سازد: و نترسیم از مرگ. می ترسیم؟ خوش باش پسر. - مامانم . عزیزم . گلم . خوشگلم . عروسکم . شیرینم . دخترم . پاشو ساعت هفت ه . پاشو دیرت نشه . پاشو فدات بشم . پاشو وحید منتظره. پاشو . : زنیکه آشغاااااااااااااااااااااااااااااال. پ.ن ۱: وحید هنوزم منتظره. ادامه : - گریه بدون مکث به مدت 29...
  • اولین نق نق وبلاگی من سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 01:23
    تولدت مبارک کدوم دختر عاقلی بدش می آد مثل دختر قهرمان همه فیلم هایی که دیده ایم مهربون و خوشگل و مامانی و جذاب و دوست داشتنی باشه . همه جونور های دور و برش هواشو داشته باشن. سخت ترین کار زندگیش این باشه که خیلی نجیب و ملایم به همه بگه چشم. تهش هم همه همون موجودات به این نتیجه برسن که بابا! اصلا فرشته ست یارو. پ.ن.:با...
  • با تو پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1385 22:59
    پنجشنبه در سکوت برگزار شد: 4 تایی رفتیم سینما، کافه ستاره به شیوه خشم و هیاهو. تمام که شد مثل همیشه ای که دیگر نمی آید، توی نیاوران قدم زدیم٬ آرام آرام. ساعت 10 شام هم خورده بودیم و هنوز هم معلق انگار. حالا داریم برمیگردیم خانه ، 4 تایی: من ، بابا، مامان و بابک که فردا سنگ روی قبرش آماده ست. پ.ن.: شب اول پائیز 1385 یک...
  • 28شهریور 1385 سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1385 23:12
    خارجی . بعد از ظهر . خیابان ولیعصر. گفت: داداشت هنوزم سیاهه ؟ یادته شکمشو ! چقدر بانمک بود! گفتی عمران میخونه نه؟ درسش باید تموم شده باشه ، سربازه الان آره؟ گفتم: نه دقیقا . هنوز کفنش خشک نشده.
  • دخترانگی یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1385 19:23
    من 24 ساله ام. امروز صد و بیست و نهمین مرتبه سکوت در زندگی ام را تجربه کردم. امروز بار چهارمی ست که فکر می کنم. و انگار زیادی کافی بوده ام. شاید یک جرعه دیگر، همه ام را استفراغ کند، این بی وقفه ترین حضور لحظه به لحظه ام.
  • چرا خامه را ترجیح می دهم. سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1385 09:26
    فقط برادرم می فهمد چرا نمی خندم. فقط برادرم می فهمد چرا نسیمی که می وزد مرا خوشحال نمی کند. به خورشیدی که غروب می کند فقط برادرم می فهمد چرا نگاه نمی کنم. چرا اشک می ریزم فقط برادرم می فهمد که انگشت پرتقالی اش را در چشمم فرو کرده است.
  • گناهکاران پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 02:06
    از صبح 8 مرتبه استفراغ کردم تقریبا هر بار که سعی کردم چیزی بخورم. تمام مدت تهوع دارم بابت هر چیزی که احساس کنم ممکنه بوی خاصی داشته باشه. گاهی یه چیزی محکم گلوم رو میگیره . دلم می خواد یکی پیشم باشه.خانم صدیقی میگن بار اول طبیعیه ،هنوز به مامان هم نگفتم ، بهرام میگه زوده که شلوغش کنه.یک ربع پیش زنگ زد که واسه ناهار...
  • 83
  • 1
  • صفحه 2
  • 3