-
جمعه و حرف هایی در باره امین
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1385 12:17
مامان ساعت 8:30 که میز شام را می چید. سوال کرد کسی زحمت سس را می کشد؟ بابا همون حدود که روزنامه را کناری گذاشت ، گفت :کارشون اصلا انسانی نبوده. یاسی ساعت 7 که سرش را از روی دفترش بلند کرد ، پرسید 4+9 چند میشه؟ من ساعت 6 که متوجه تو شدم داد زدم این چشه؟ و تو ، ساعت 5 خودتو با طناب خفه کردی و چیزی نگفتی . مطمئنم .حتی یک...
-
سه شنبه عزیز
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1385 01:10
هیچ کدام از کارهایی را که لازم است ، که خوب است ، که باید نمیکنم؛ مثل تعویض پرده پشت در انباری، مثل نوشیدن یک لیوان آب سرد بعد از بخور اسطوقدوس پیش از خواب، مثل مرور فصل چهارم کتاب خاطرات مکتوب نخست وزیر تاجیکستان، مثل خرید یک دست قاشق چایخوری ساخت کره، مثل گریه. فشم کتیبه ٬ نوکیا ٬ پیمان کار ٬ سیاه بیشه ٬ توسل ٬کلاه...
-
صبح ها
یکشنبه 5 شهریورماه سال 1385 00:43
صورت چرب پسر 11 ساله ام که به بهانه گیم نت ساکتش کرده ام، عکس قاب گرفته 13 کیلوئی عروسیمان، کوله پشتی صورتی سروین ، ست چای ساز سفید روی اپن، صندلی راحتی کنار شومینه که سابقا انگار می نشستی را نگاه می کنم. و خیسی قهوه تلخ نیم ریخته ام با مینیمالی که 7 سال پیش روز تولدم نوشته بودی خشک شده است.
-
مهم نیست
جمعه 3 شهریورماه سال 1385 22:46
امروز به دروغ هایت فکر می کردم: که با من بودن را دوست تر داری، که می مانی که نمی روی که نمی میری
-
خداحافظ
یکشنبه 29 مردادماه سال 1385 00:12
امروز اول پائیز است حرف همیشه ات را می شنوم تکرار می کنی خواب اتاقم پر از قاصدک بود و لابلای تارهای عنکبوتش یک پروانه
-
LADY BIRD
جمعه 27 مردادماه سال 1385 23:52
دلش خواست که نباشد همین حالا روی انگشت های زخمی ام کفشدوزک
-
دخترانه
دوشنبه 16 مردادماه سال 1385 00:39
۳۴ سالگی ام را ۳ ماه و ۱۲ روز پیش تمام کرده ام و جلد آخر کلیدر را ۴ روز پیش . نیمی از حقوق ماهانه ام ٬ سکه تمام بهار آزادی شد و به جمع هم جنسانش پیوست برای روزی که در خاطرم مبادا نام گرفته است. نیمی از باقی مانده اش با همین عنوان به خزانه مسکن . ۱ساعت و ۲۰ دقیقه است که خانه ام .چای عصر را زیر خنکی کولر ۴۰۰۰ آبسال با...
-
تمامگی
شنبه 14 مردادماه سال 1385 01:22
دستم رو کشیدم روی موهاش و پیشونی اش رو بوسیدم چشم ها و گونه اش رو بوسیدم باز هم. و دوباره . نزدیک گوشش خیلی آروم که ناراحت نشه گفتم نمیشه دیگه مال من باشی. صحبتی نکرد حرکتی هم. تمام بدن برهنه اش رو نگاه کردم حفظ کردم تمام بدن برهنه اش را گریه کردم. نوزاد کوچولوی من فقط نفس نمیکشه .
-
این بچه ها
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1385 01:15
-وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن. واقعا کارت عاقلانه نبود. تو ۶ ساله ای و من روی قولت حساب می کردم.تو گفتی مواظب هستی اماحتی سعی نکردی. میگم به من نگاه کن وقتی حرف می زنم.خدای من مرد گریه نمی کنه. خیلی خب تو نفهمیدی و اون اتفاق افتاد. شاید باید بهت می گفتم این دوتا با باربی یه فرق هائی هم دارن . به هر حال تو یه...
-
کودک من
سهشنبه 10 مردادماه سال 1385 00:48
مقابل چشمان خیسم دگمه های پیراهنش را بست . خیره شده بود به وان یکاد روی دیوار که تاب می خورد و رد نگاهش تا لمجنون روی آن کشیده می شد. پشت پنجره خانه مان نور و صدای کامیونی نزدیک شد که دیدم بلند است و شاید سبزه هم. که سایه اش دوید اول روی پیکر هیوا بعد مامان و بابا با چشم هایش که نگران بود و نگاه نکردم که نخواستم یا...
-
همیشگی
جمعه 6 مردادماه سال 1385 01:46
دستم رو کشیدم زیر بالش و چرخیدم سمت پنجره .رو ی پهلو خوابیدن واسم راحت نیست اما راحت ترم موهای سیاه احسان رو نبینم.لای پنجره بازه . با یه حرکت ، پتو رو کشید سمت خودش، مقاومتی نمی کنم ، نمی خوام حواسم پرت شه . توی ویترین جواهر فروشی ریشه های زرد روسری ام رو مرتب می کنم و راه می افتم. صدای حرکت عقربه های ساعت رو نمی...
-
خورشید
جمعه 30 تیرماه سال 1385 18:24
امروز من می خواستم درباره چیزی بنویسم که فکر کردم خیلی مهم است . و خیلی خوب است . و اسم آن چیز خوب خورشید است. و خورشید بزرگ است و برای ما مفید است . و گرم هم هست . امروز من خیلی خیلی فکر کردم درمورد چیزهایی که خیلی خیلی مهم هستند و بعد دیدم که نه نیستند . و خیلی هم کم مهم اند . و مثلا من امروز به خورشید که فکر می...
-
خورشید
جمعه 30 تیرماه سال 1385 15:22
امروز من می خواستم درباره چیزی بنویسم که فکر کردم خیلی مهم است . و خیلی خوب است . و اسم آن چیز خوب خورشید است. و خورشید بزرگ است و برای ما مفید است . و گرم هم هست . امروز من خیلی خیلی فکر کردم درمورد چیزهایی که خیلی خیلی مهم هستند و بعد دیدم که نه نیستند . و خیلی هم کم مهم اند . و مثلا من امروز به خورشید که فکر می...
-
تمام چیزی که می خواستم
چهارشنبه 28 تیرماه سال 1385 10:47
گفت : اولیش خنده داره شاید ٬دوست داشتم قدش بلند باشه. گفت : دوست داشتم رو پای خودش باشه. چی می گن به خودش متکی باشه . گفت : دلم نمی خواد واسه اش تصمیم بگیرم . مجبور شم تو مسائل شخصیش نظر بدم گفت : یه زمانی قیافشم خیلی مهم بود الان ولی اولویت اول ٬ دومم نیست. گفت : می خواستم که ...... گفت : ببین اینا فقط حرفه .همه اش...
-
انگار خوابیده بود.
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1385 20:22
- طلایه رو خودم از مهد میارم. پنج شنبه قول دادم می برمش گیم نت. حواست به غذا باشه .دیر شد شامتو بخور .فقط یه تماس بگیر بلیط فردات رو ok کن. ببین مامانم انگار کار داره باهات. (گوشی رو گذاشت سر جاش) لیوان آب رو داد دستم. چشمش رو با پشت دست خشک کرد گفت: قرصتو بخور مامانم .و زل زد به لیوان تا آخرین قطره اش که یه پیک رفتم...
-
دوباره کسی که دوست داشتم.
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1385 13:47
تا خونه منو رسونده بود تمام بعد از ظهر چیزهایی شنیدم شاید دور بود ، شاید نزدیک بود، مطمئن نیستم ، نگفته بود ولی شنیده بودم انگار. دیده بودم حتی، ولی نمی دانستم. آسانسور خراب بود پشت در که رسیدم چهار طبقه رو چهار سال دور شده بودم ، که وقتی مامان پرسید کجا بودی؟ کلی فکر کردم و نمی دانستم. هنوز ذهنم را مرور می کردم پی...
-
دست هایش
یکشنبه 11 تیرماه سال 1385 20:35
پائیز ده سالگی یادم هست با رضا ،که بازی می کردیم .که مرا مدرسه می برد. رضا دستم را می گرفت .من چشم هایم را قول می دادم که ببندم ، من چشم هایم را می بستم. رضا خیابان را ،ماشین را ،آدم را ، می گفت من می شنیدم. رضا مدرسه را که می گفت من می دیدم. یک بار رضا خیابان را ،ماشین را، آدم را، مدرسه را نگفت . من یادم هست ترسیدم ،...
-
برایم
جمعه 9 تیرماه سال 1385 21:44
این روز ها خانه تکانی می کنم دلخوشی هایم هنوز پراکنده اند خاطراتم روی بام نمناکند و نگاه که می کنم انگار آب رفته است آرزوهایم را یافته ام لابلای آنچه داده بودی هر چه داشتم هر چه از تو داشتم ، روی بند است ، خیس خیس . و من منتظرم که طوفانی ، بادی ، نسیمی ، بوزد فقط بوزد.
-
برایش
سهشنبه 6 تیرماه سال 1385 23:25
امشب فکر کردم ۳۰٪ یه چیزی لزوما با ۱۰۰٪ یه چیز دیگه مساوی نیست شبیه نیست بهتر نیست بدتر نیست ۳۰٪ با ۱۰۰٪ اصولا چیزی نیست.
-
تابستان
دوشنبه 5 تیرماه سال 1385 18:05
بهار هم گذشت با یک گلدان بنفشه یک شمع و نیمه ای از یک تخم مرغ عسلی بیرون هنوز سرد است هنوز می وزد.
-
شاید
یکشنبه 4 تیرماه سال 1385 18:47
می خواهم کوچه باشم یادت هست همیشه راه می رفتی مرا قدم بزن ، یک روز ، یک بار.
-
انگار نمی دانست
شنبه 3 تیرماه سال 1385 15:58
چشم ها یم را خوابیده بودم و همه اش را دانستم ٬ پشت رل نشسته بود باکره 18 ساله ای را نگاه کرد که دور شد ،گم شد. تمام 38 سال زندگی ام زیبا نبوده ام.
-
راه که می روم
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1385 11:00
روزها می آمد قصه می گفت من چشم هایم را می بستم می خوابیدم اتفاق افتاده بود که خاطراتم پریدند که مدت هاست قصه هایش را بسته ام سال هاست خاطراتم را گریه می کنم وچشم هایم هنوز بیمارند بی خوابند بی ترانه اند