با تو

پنجشنبه در سکوت برگزار شد:

4 تایی رفتیم سینما، کافه ستاره به شیوه خشم و هیاهو.

تمام که شد مثل همیشه ای که دیگر نمی آید، توی نیاوران قدم زدیم٬ آرام آرام.

ساعت 10 شام هم خورده بودیم و هنوز هم معلق انگار.

حالا داریم برمیگردیم خانه ، 4 تایی: من ، بابا، مامان و بابک که فردا سنگ روی قبرش آماده ست. 

 

 

 

پ.ن.:

شب اول پائیز 1385

یک خواهر می خواهم هم قد خودم، با خیسی 23 سال هق هق گریه هایم روی شانه هایش

نمی فهمم که محال است.

 

28شهریور 1385

خارجی . بعد از ظهر . خیابان ولیعصر.

 

گفت: داداشت هنوزم سیاهه ؟ یادته شکمشو ! چقدر بانمک بود! گفتی عمران میخونه نه؟ درسش باید تموم شده باشه ، سربازه الان آره؟

گفتم: نه دقیقا . هنوز کفنش خشک نشده.

دخترانگی

من 24 ساله ام.

امروز صد و بیست و نهمین مرتبه سکوت در زندگی ام را تجربه کردم.

امروز بار چهارمی ست که فکر می کنم.

و انگار زیادی کافی بوده ام.

شاید یک جرعه دیگر، همه ام را استفراغ کند،

این بی وقفه ترین حضور لحظه به لحظه ام.

 

چرا خامه را ترجیح می دهم.

 

فقط برادرم می فهمد چرا نمی خندم.

فقط برادرم می فهمد چرا نسیمی که می وزد مرا خوشحال نمی کند.

به خورشیدی که غروب می کند فقط برادرم می فهمد چرا نگاه نمی کنم.

چرا اشک می ریزم فقط برادرم می فهمد که انگشت پرتقالی اش را در چشمم فرو کرده است.

 

 

گناهکاران

از صبح 8 مرتبه استفراغ کردم تقریبا هر بار که سعی کردم چیزی بخورم. تمام مدت تهوع دارم بابت هر چیزی که احساس کنم ممکنه بوی خاصی داشته باشه.

گاهی یه چیزی محکم گلوم رو میگیره . دلم می خواد  یکی پیشم باشه.خانم صدیقی میگن بار اول طبیعیه ،هنوز به مامان هم نگفتم ، بهرام میگه زوده که شلوغش کنه.یک ربع پیش زنگ زد که واسه ناهار جوجه می گیرم.گفت چون چربی نداره شاید حالم رو به هم نزد.تنها چیزی که میل دارم بستنی وانیلیه که گفت ترتیبش رو می دم .

خانم صدیقی آمدن و توی سرمم دارو تزریق کردن ،اشکم رو که دید دوباره گفتن : راحت باش عزیزم . طبیعیه.

خنده ام میگیره . اینکه یک زن 24 ساله جای سپری کردن دوران بارداری ، روز دوم شیمی درمانی اش رو  بگذرونه، طبیعیه؟

خانم صدیقی 17 ساله تو بخش کانسر کار میکنن و میگن طبیعیه.

جمعه و حرف هایی در باره امین

مامان ساعت 8:30 که میز شام را می چید. سوال کرد کسی زحمت سس را می کشد؟

بابا همون حدود که روزنامه را کناری گذاشت ، گفت :کارشون اصلا انسانی نبوده.

یاسی ساعت 7 که سرش را از روی دفترش بلند کرد ، پرسید 4+9 چند میشه؟

من ساعت 6 که متوجه تو شدم داد زدم این چشه؟

و تو ، ساعت 5 خودتو با طناب خفه کردی و چیزی نگفتی . مطمئنم .حتی یک کلمه.

مامان ، بابا ، یاسی و من سکوت تورا عادت کرده بودیم.

سه شنبه عزیز

هیچ کدام از کارهایی را که لازم است ، که خوب است ، که باید نمی‌کنم؛

مثل تعویض پرده پشت در انباری،

مثل نوشیدن یک لیوان آب سرد بعد از بخور اسطوقدوس پیش از خواب،

مثل مرور فصل چهارم کتاب خاطرات مکتوب نخست وزیر تاجیکستان،

مثل خرید یک دست قاشق چایخوری ساخت کره،

مثل گریه.

 

 

 

 

فشم

کتیبه ٬ نوکیا ٬ پیمان کار ٬ سیاه بیشه ٬ توسل ٬کلاه قرمزی ٬ شوکت ٬ ماسوره ٬ بزمجه ٬ سینوحه ٬کلیمانجارو ٬ دادستان ٬ یونولیت ٬ بومادران ٬ بلا ٬ مانوس ٬ علی حاتمی ٬ ارومیه ٬ عصبانی و....................... یک روز محشر. پانتومیم بازیه جدیدیه که یاد گرفتم. 

 

 

 

 

 

حرف حساب

 

فرانکی :ببین خیلی دوست دارم.

با مشت کوبیدم توی دهنش

فرانکی : چرا؟

بی اعتنا شونه هامو انداختم بالا

راهشو کشید و رفت زیر لب چیزی گفت تو مایه های: فلان فلان شده.

من :منظورت این بود که من باید خیلی دوست داشتم؟! مرتیکه عوضی؟؟؟؟(تقریبا به طرز کر کننده ای فریاد زدم)

 

 

پ.ن.  اگه بهم بگن خفه شو کافیه. لازم نیست با کفش گلی و خیسشون رو خرخره ام وایسن.

 

صبح ها

صورت چرب پسر 11 ساله ام  که به بهانه گیم نت ساکتش کرده ام،

عکس قاب گرفته 13 کیلوئی عروسیمان،

کوله پشتی صورتی سروین ،

ست چای ساز سفید روی اپن،

صندلی راحتی کنار شومینه که سابقا انگار می نشستی را نگاه می کنم.

و خیسی قهوه تلخ نیم ریخته ام با مینیمالی که 7 سال پیش روز تولدم نوشته بودی خشک شده است.  

مهم نیست

 

امروز به دروغ هایت فکر می کردم:

که با من بودن را دوست تر داری،

که می مانی

که نمی روی

که نمی میری