کم کم دارم تصمیم می گیرم بی سر و صدا چمدانم را بردارم و بروم... 

یک یادداشتی چیزی بنویسم برایت ٬ بگذارمش لای فیلم ها و کتاب ها و کاغذ های مشترکمان و بروم. 

یکی از همین روزها که باد می آید... گاهی باران می آید... آهسته آهسته می روم ابتدای خط بعدی ... چمدانم را باز می کنم و اگر چیز بدرد خوری پیدا کردم اول جمله را با عشق شروع می کنم دوباره اگر نه ... که .. هیچ. 

تو ولی یادت بماند این رسمش نبود با منی که از شکاف پنجره آمده بودم ٬آرام... آرام... 

 

 

 

پ.ن:ناخدای عزیز امشب را یادم نمی رود بس که شب خوبی نبود و بهتر می دانی. اگر نمی نوشتم گریه امانم نمی داد و نمی شد . گفته بودی که نگویم . نگفتم ولی نوشتم. گیرم پرت.