بانوی شرجی
سال های بوشهر هم دیگر خاطرت نیست لابد
اما هیجان زده هستم آن قدر که یادت بیاید حتما:
2 کیلو متر اول جاده کناره لابلای گون ها یک جایی بین سایه های تیز تیزشان
می شد ببینی اش. تنهای تنهای تنها.
یک جفت چشم سیاه .
یک شلیته پر چین بلند انگار نیلی.
یک چار قد اناری دور شبق مو های بافته اش
و مهمتر یک کوله بار بزرگ... خیلی بزرگ... خیلی...
کجا می رفت آن موقع صبح؟
چرا بر می گشت دوباره گرگ و میش غروب؟
پ.ن: می شناسمش. گیرم کوله بارم سنگین تر....