باید دل رو به دریا داد.

 

من این وسط چه کار می کنم؟

تخته چوبی نیست

ساحلی هم

و یک دریای طوفانی.

 

 

دنیا همان یک لحظه بود...

 

 

من نفس نفس میزنم بس که تند راه آمده ام

تو ایستاده ای و جای قدم های بعدی ام را می پایی

بعد از ظهر که باشد

بوی توت باران خورده هم مست می کند

مثل لب هایی که  می خواند:

... از دل من اما

چه کسی یاد ترا خواهد شست.

همیشه که رنگ رگ های خاکستری خون را در امتداد ساق پاهای تنومندت فراموش کرده بودم ،

و آهسته و بی رمق که کنجکاوی نگاه های با تجربه ات را تحریک نکنم ،

خیره می شدم به آن دو چشم جسور وحشی ،

بی تفاوتی ام را چوب می کردی بر سر قلب ملتهبم و چه سعی بیهوده ای بود باور حقیقت دست های دروغینت .

تو نمی دانستی من فقط فراموش می کنم . اشتباه نمی کنم .

مثل خاکستری خون در رگ هایت.    

 

 

پ.ن: من آن قدر ها هم زبان نفهم نبودم

قناعت

امروز پدر بچه هایم همین طور که داشت کنار مرکز خرید تندیس 206 اسپورتش را باظرافتی که از نحوه آرایش مو هایش بعید می نمود پارک 30 سانت می کرد.بی نیم نگاهی به دوشیزه 18 ساله ای که عرض خیابان را با ملاحت بی نظیری می پیمود گفت: سلام .

من؟        

حالم خوب ست و بسیار خوشبختم.