به فرانسیس دی دات هارتفیلد عزیز 

 

یک چیزی می خواهم بگویم به تو. به کس دیگری هم نمی خواهم بگویم تا زمانی که خودشان متوجه نشده اند. به تو می گویم چون رسمش همین طور ست. 

منتها دلم می خواست خودت می فهمیدی از خستگی و خواب آلودگی و تهوع های گاه و بی گاهم . که نفهمیدی و البته نبودی اصلا ٬ گرچه بودی هم خیلی سرت شلوغ بود چون آدم مهمی بودی که باید مشکلات مهم آدم ها را حل کنی و اهل مطالعه و روشنفکر هم بودی و من گاهی خیلی بهت افتخار می کردم انگار. 

حالا اینها را می گویم بابت اینکه از همین الان برنامه ریزی کنی و یک روز با هم برویم خیابان بهار یکسری خرت و پرت فکر می کنم پسرانه بگیریم. پسرانه اش را خودم حدس زدم بس که از همان روز اول لگد می زد و نمی ساخت. دکترش آخرین بار گفت طبیعی ست و باید خوشحال باشم که بچه سالمی دارم . این آخرین بار که می گویم حدود سه - چهار سال پیش است و من هنوز خوشحالم که بچه سالمی دارم . که لگد می زند که نمی سازد.  

 

 

پ.ن: گیرم مثل پدرش.