به پریا ،کوچولوترین موجود زندگیم که واسه یاد گرفتن همه چیز زیادی بزرگه:

 

 

ببین مهمه دسته گل مراسم خواستگاریت خیلی بزرگ باشد .

مهمه که مهریه به نظرت مسخره نباشه .

سنگینی سرویس  طلای سر سفره عقدت مهمه .

مهمه که نگین هاش اصل باشه حتمن .

و خیلی چیز های دیگه که بهشون می خندی هم مهم هستند.

پری 4ساله من کاش یه ذره . کوچیک بودی.

 

شکستنی

(۱۴)

به فرانسیس

 

 

دیشب برای من یک جای تاریخ تکرار شد .

یادت هست یک جعبه خاتم داشتی . توی کشوی سمت چپ میز کارت . همیشه خالی بود . با تو دوزی زرشکی .

یادت هست  گفتم : چه خوشگل !

یادت هست  گفتی  : مال تو.  هر آشغالی خواستی بریز توش . درش رو هم  میشه قفل کنی .

منظورت از آشغال را هر دو خوب می دانستیم و سرش توافق کرده بودیم

جعبه توی کشوی سمت چپ میز کار تو مال من شد و همان جا بود.

هنوز هم همان جا هست . با یک عالمه آشغال توش . که دیگه یادم رفته .  که دیگه نشد برم ببینم . که نذاشتی .

بس که گفتی توشو ببینم و نذاشتم .

یادم هست قفل کشوی سمت چپ میزت را عوض کردی . گفتی واسه محکم کاری .

یادم هست گفتی  وقتی خواستم کشو را باز کنم میگم بیایی جعبه رو برداری

گیرم کشو میز خودت بود و تو دیگه هیچ وقت نخواستی درش رو باز کنی.

 

 

پ.ن: حتمن موعد اجاره تمام شده و حق داری قفل خونه ات رو عوض کنی .فقط می ماند خرت و پرت هایم . خودشان که نه خاطره شان عزیز است.اگر هنوز بیرون نریخته ای لطفن آرام . لطفن بگو با احتیاط حمل شود.    

(۱۳)

به فرانسیس

 

 

شاید این طوری مرور کنم بهتر باشد :

مشاجره دوم مان هفت سال پیش یک شنبه بود . حدود های ده ، ده و نیم شب . بابت اینکه  پسر دوم خانواده نیکلسون توی نمای پایانی فیلم بر اثر ضربه مشت یک رهگذر مست مرده بود یا ضعف ناشی از بیماری ژنتیکی که از خاله مارتا ارث گرفته بود.

صبح روز دوشنبه بحث به نفع کدام مان نمیدانم ولی با تماشای نسخه زیرنویس  دار فیلم تمام شد.

      

گیرم درگیری اول خصوصی بود و البته ناراحت کننده ، که الان دیگر یادم نیست.

پ.ن: و مورد سوم  ماه گذشته بدون پیش آمدن تمام شد.

(۱۱)

به فرانسیس :

 

میان های های گریه هایش جایی راه داد بالاخره که بگویم : گلی جان چیزی عوض نمیشود مگر طول و عرض نسبی موقعیت جغرافیایی من .

سرش روی دامنم بود و ریمل هایش لباس عروسی ام را سیاه کردند. روزگارم را نمی دانم؟

چهارده ماه از اولین جلسه روان درمانی من گذشته بود . حس درمان نداشتم ولی تجویز هایت را مو به مو اجرا کردم . این آخری را با تحمل سه بار شنیدن یک سری جملات عربی  زیر لایه چسبناکی از قند سائیده شده .

ما زن و شوهر شدیم .

جمله ای که سه هفته پیش در موردش گفتی را دوست دارم : بعد از چهارده ماه البته راه دیگری وجود نداشت.

 

گیرم این جمله ات مثل تصمیمی که گرفتیم  بچگانه باشد. البته ما خیلی کودکیم همیشه.

(۱)به فرانسیس

 

مامان پای راستش را انداخته بود روی پای چپش و مرتب تکان می داد. از گوشه چشمم میدیدم که مدام یک نگاه به من میکند یک نگاه به واکنشی  که منتظر بود نشان دهی و مطمئن شود به هذیان های من ( به قول خودش ) گوش میدهی .یادم هست حرفم را این طور شروع کردم که:

آقای دکتر تهوع دارم . مدام ... همیشه ...  نه که فکر کنی  تو خواب بهتر هستم ... نه ... . مداومه ... قطع نمیشود یک لحظه .

مامان بابت اینکه قضیه را روشن کند سریع رفت سر اصل موضوع : از آدم ها حالش به هم میخورد .

گفتم :نه دقیقا . .

گفتم : ببینید شاید توضیحش این شکلی راحت تر باشد .

صبح تو آئینه نگاه میکنم . انحنای روی گونه ام ، این برامدگی بالای لب ، سیاهی چشم هایم ، تاب موهای روی شقیقه ام ، این استخوان روی شانه ام . فرو رفتگی بالای جناغ سینه . حالم را به هم میزند . من کی این قدر زشت شدم . چرا نفهمیده ام.

بعد هی نگاه میکنم  بعد هی زشت تر میشوم . بعد هی به در و دیوار نگاه میکنم حواسم پرت شود . بعد رنگ دیوار ها زشت می شود . مبل ها . آشپز خانه . برق این کریستال های روی میز . بعد همه را بر میدارم بعد عوضشان میکنم بعد دوباره زشت تر میشوند.

بعد عق میزنم خیلی .زیاد . که عضلات گردنم درد میگیرد . بعد از خانه میزنم بیرون  با هر مصیبتی که باشد .

به جایی نگاه نمیکنم فقط روی زمین جلوی پاهایم تا تکه دوزی های رویش حالم را بد کند . بعد سرم را بلند میکنم .

آقای دکتر همه چیز بدتر می شود .

بابت این ماشین های بی ام و  مشکی ... این برج های آتی ساز ... این پسر های خوشگل مشابه که با مزه راه میروند . و متلکهای خنده دار میگویند.... این پسر های هیز که دست دوست دختر هایشان را میگیرند ... این دختر های 40 تا 90 کیلویی با کفشها و کیف ها و روسری های ست شده رنگی ...

این بوی عطر های بیک ... این بوی ذرت های خوش طعم مکزیکی ... تبلیغ گوشی w750iسونی اریکسون سر پل همت.

از این رئیس شرکت شدن ... دانشجوی ارشد بودن ... مسافرت رفتن ... خندیدن ... کیف کردن ...

حالم به هم میخورد... استفراغ میکنم ...

 آقای دکتر همه چیز انگار بوی کهنگی و لجن ، بوی بی دردی ، بوی شعور ، همزاد و تمدن گرفته ، بوی گند دو خط موازی .

 

 

گیرم بهش میگن اعتصاب غذا