سعید و من و علی و آلا و سلمان و ایمان ، دم غروب می رفتیم بن بست دو چنار بازی .
اولش سعید - تا 438 می تونست بشمره ، مرد خونشون بود آخه – قول می گرفت از همه که:
صحرا نگه من گرگ نمی شم. چشم.
آلا قهر نمی کنه. نه نمیکنم.
سلمان نباید لگد بزنه به ایمان – دعوای خانوادگی ممنوع ، یعنی - باشه.
ایمان به آلا نگه خاله سوسکه. – آخه خب خیلی سبزه س - خیله خب.
بعد می گفت خب حالا هر کی تک بیاره ... که من می پریدم وسط حرفش که قبول نیست تو و علی قول ندادین لپ منو نکشید. سعید می گفت : قول . مردونه .
ببین هر روز این مراسم قبل بازی نیم ساعت وقت می گرفت و تا زمانی که تک می آوردیم رو قولمون بودیم . فقط.
بازی مون تاصدای مامان علی واسه شام طول می کشید . طفلی از ترس باباش آلا رو بغل می کرد و تمام بن بست رو به سمت کوچه می دوید. ریخت آلا موقع رفتن یادمه :اخم می کرد . هر شکلکی که بلد بود در می اورد بعدشم داد میزد باهاتون قهرم تا روز قیامت . که همون فردا عصر بود منظورش.
ایمان و سلمان کم کم تیکه پاره کرده بودن همو .بحث هر شبشون این می شد که بهم ثابت کنن – بقبولونن- که بابا نداشتن بهتره یا خواهر نداشتن.
بعدش دیگه هوا تاریک بود یواش یواش . سعید منو می رسوند خونه ، خونه ما دور بود از بقیه . مامان هر روز قول می گرفت که زود تر بر گردم . من اما منتظر می شدم همه برن . می خواستم سعید منو برسونه و دم در خونه که رسیدم بزنه زیر قول مردونه اش.
راستش معنی نظرتونو نفهمیدم!
البته اونم شاید تو همون مایه های مدرن باشه:)
اکنون که نفسهای این زندگی به شماره افتاده اند... و این لحظه های ناخوانده میهمان بر سر سفره این بازی شام آخر به انتظار نشسته اند تا از مردار این نامردهء گم شده در بازیهای بی پایان با دستان پر بازگردند... و اکنون که آن بازی دیروزها که حتی تلخی پایانشان نیز شیرینی خود را داشت ٬ و در هیجان آن شکستنها و نشکستنهای کودکانه اش می خندید ٬چون برق گذشته اند و ما را در خاموشی به لب رسیده این زندگی برای همیشه تنها گذاشته اند... می اندیشم... و اگر فرصتی مانده باشد برای اندیشه های این ذهن مرده در فراموشی٬ می اندیشم... که شاید تمام آن روزها ٬ بازیها و قول های مردانه اش ٬ هنوز دست نخورده در ذهن سبز آن دو چنار در انتهای آن بن بست... باقی مانده باشد... شاید...
همیشه مرور خاطرات گذشته شیرین ولی وقتی فکر میکنی که چقدر روزارو پشت سر گذاشتی و از چه دونیای قشنگی بیرون اومدی و دیگه تکرار نشدنیه دلت میگیره ......همیشه اینجور موقع ها با خودم میگم قدر لحظات النمم بدونم که بعد ها حسرت اینم میخورم ولی هیچوقت نشده......کاش زیر قول زدنمون هم مثل بچه گیها اینقد ساده بود .....
سلام.آپم.سر بزنی خوشحال میشم.
درسته! بچه ها آدم بزرگای کوچیکن و آدم بزرگا بچه های گنده.
بچه ها و آدم بزرگا همه شون مثل همند: نه خوب نه بد؛ همین جوری.
در ضمن (در مورد پست آخرم و نظری که دادی) من خودم خوب می دونم که هر کسی از چه جور پستی خوشش می آد!
صداهای آسمانی. وقتی چنین چیزی می نویسی٬ در واقع نمی دانم چه می نویسی. صداهای آسمانی. خیلی دلم میخواهد این صداها را بشنوم. ولی در حال حاضر این امر محال است. من هم به نوبه خودم٬ باید قدم کوچکی را که تو هر شب بر می داشتی٬ بر دارم. من هم به نوبه خودم باید به دیدار آن سوی هوا یا روشنایی بروم. در انتظار آن روز٬ همه چیز همین جا رخ می دهد. اکنون. اکنون و در ساعت مرگمان.