شاید

می خواهم کوچه باشم

یادت هست

همیشه راه می رفتی

مرا قدم بزن ،

یک روز ، یک بار.

انگار نمی دانست

چشم ها یم را خوابیده بودم

و همه اش را دانستم ٬

پشت رل نشسته بود باکره 18 ساله ای را نگاه کرد که دور شد ،گم  شد.

تمام 38 سال زندگی ام  زیبا نبوده ام.

راه که می روم

روزها می آمد
قصه می گفت
من چشم هایم را می بستم
می خوابیدم
اتفاق افتاده بود
که خاطراتم پریدند
که مدت هاست
قصه هایش را بسته ام
سال هاست
خاطراتم را گریه می کنم
وچشم هایم هنوز
بیمارند
بی خوابند
بی ترانه اند