(۱۳)

به فرانسیس

 

 

شاید این طوری مرور کنم بهتر باشد :

مشاجره دوم مان هفت سال پیش یک شنبه بود . حدود های ده ، ده و نیم شب . بابت اینکه  پسر دوم خانواده نیکلسون توی نمای پایانی فیلم بر اثر ضربه مشت یک رهگذر مست مرده بود یا ضعف ناشی از بیماری ژنتیکی که از خاله مارتا ارث گرفته بود.

صبح روز دوشنبه بحث به نفع کدام مان نمیدانم ولی با تماشای نسخه زیرنویس  دار فیلم تمام شد.

      

گیرم درگیری اول خصوصی بود و البته ناراحت کننده ، که الان دیگر یادم نیست.

پ.ن: و مورد سوم  ماه گذشته بدون پیش آمدن تمام شد.

(۱۱)

به فرانسیس :

 

میان های های گریه هایش جایی راه داد بالاخره که بگویم : گلی جان چیزی عوض نمیشود مگر طول و عرض نسبی موقعیت جغرافیایی من .

سرش روی دامنم بود و ریمل هایش لباس عروسی ام را سیاه کردند. روزگارم را نمی دانم؟

چهارده ماه از اولین جلسه روان درمانی من گذشته بود . حس درمان نداشتم ولی تجویز هایت را مو به مو اجرا کردم . این آخری را با تحمل سه بار شنیدن یک سری جملات عربی  زیر لایه چسبناکی از قند سائیده شده .

ما زن و شوهر شدیم .

جمله ای که سه هفته پیش در موردش گفتی را دوست دارم : بعد از چهارده ماه البته راه دیگری وجود نداشت.

 

گیرم این جمله ات مثل تصمیمی که گرفتیم  بچگانه باشد. البته ما خیلی کودکیم همیشه.

(۱)به فرانسیس

 

مامان پای راستش را انداخته بود روی پای چپش و مرتب تکان می داد. از گوشه چشمم میدیدم که مدام یک نگاه به من میکند یک نگاه به واکنشی  که منتظر بود نشان دهی و مطمئن شود به هذیان های من ( به قول خودش ) گوش میدهی .یادم هست حرفم را این طور شروع کردم که:

آقای دکتر تهوع دارم . مدام ... همیشه ...  نه که فکر کنی  تو خواب بهتر هستم ... نه ... . مداومه ... قطع نمیشود یک لحظه .

مامان بابت اینکه قضیه را روشن کند سریع رفت سر اصل موضوع : از آدم ها حالش به هم میخورد .

گفتم :نه دقیقا . .

گفتم : ببینید شاید توضیحش این شکلی راحت تر باشد .

صبح تو آئینه نگاه میکنم . انحنای روی گونه ام ، این برامدگی بالای لب ، سیاهی چشم هایم ، تاب موهای روی شقیقه ام ، این استخوان روی شانه ام . فرو رفتگی بالای جناغ سینه . حالم را به هم میزند . من کی این قدر زشت شدم . چرا نفهمیده ام.

بعد هی نگاه میکنم  بعد هی زشت تر میشوم . بعد هی به در و دیوار نگاه میکنم حواسم پرت شود . بعد رنگ دیوار ها زشت می شود . مبل ها . آشپز خانه . برق این کریستال های روی میز . بعد همه را بر میدارم بعد عوضشان میکنم بعد دوباره زشت تر میشوند.

بعد عق میزنم خیلی .زیاد . که عضلات گردنم درد میگیرد . بعد از خانه میزنم بیرون  با هر مصیبتی که باشد .

به جایی نگاه نمیکنم فقط روی زمین جلوی پاهایم تا تکه دوزی های رویش حالم را بد کند . بعد سرم را بلند میکنم .

آقای دکتر همه چیز بدتر می شود .

بابت این ماشین های بی ام و  مشکی ... این برج های آتی ساز ... این پسر های خوشگل مشابه که با مزه راه میروند . و متلکهای خنده دار میگویند.... این پسر های هیز که دست دوست دختر هایشان را میگیرند ... این دختر های 40 تا 90 کیلویی با کفشها و کیف ها و روسری های ست شده رنگی ...

این بوی عطر های بیک ... این بوی ذرت های خوش طعم مکزیکی ... تبلیغ گوشی w750iسونی اریکسون سر پل همت.

از این رئیس شرکت شدن ... دانشجوی ارشد بودن ... مسافرت رفتن ... خندیدن ... کیف کردن ...

حالم به هم میخورد... استفراغ میکنم ...

 آقای دکتر همه چیز انگار بوی کهنگی و لجن ، بوی بی دردی ، بوی شعور ، همزاد و تمدن گرفته ، بوی گند دو خط موازی .

 

 

گیرم بهش میگن اعتصاب غذا

به یک پدر مجرد

یک روز.

یک بار.

که نمی دانم . که یادم نیست. که دیوانه ام . که کاش مرده بودم . که لعنتی . که درد . که مرگ . که دور .

پیدا کن مرا .

انگار گمت کرده باشم .

 

 

«  گمشده »

                                                          

به عشقی و اشتیاقی

سعید و من و علی و آلا و سلمان و ایمان ، دم غروب می رفتیم بن بست دو چنار بازی .

اولش سعید - تا 438 می تونست بشمره ، مرد خونشون بود آخه – قول می گرفت از همه که:

صحرا نگه من گرگ نمی شم.                                                                                        چشم.

آلا قهر نمی کنه.                                                                                                         نه نمیکنم.

سلمان نباید لگد بزنه به ایمان – دعوای خانوادگی ممنوع ، یعنی -                                             باشه.

ایمان به آلا نگه خاله سوسکه.                                          – آخه خب خیلی سبزه س -         خیله خب.

بعد می گفت خب حالا هر کی تک بیاره ... که من می پریدم وسط حرفش که قبول نیست تو و علی قول ندادین لپ منو نکشید.  سعید می گفت : قول . مردونه .

ببین هر روز این مراسم قبل بازی نیم ساعت وقت می گرفت و تا زمانی که تک می آوردیم رو قولمون بودیم . فقط.  

بازی مون تاصدای مامان علی واسه شام طول می کشید . طفلی از ترس باباش آلا رو بغل می کرد و تمام بن بست رو به سمت کوچه می دوید. ریخت آلا موقع رفتن یادمه :اخم می کرد . هر شکلکی که بلد بود در می اورد بعدشم داد میزد باهاتون قهرم تا روز قیامت . که همون فردا عصر بود منظورش.  

ایمان و سلمان کم کم  تیکه پاره کرده بودن همو .بحث هر شبشون این می شد که بهم ثابت کنن – بقبولونن- که بابا نداشتن بهتره یا خواهر نداشتن.

بعدش دیگه هوا تاریک بود یواش یواش . سعید منو می رسوند خونه ، خونه ما دور بود از بقیه . مامان هر روز قول می گرفت که زود تر بر گردم . من اما منتظر می شدم همه برن . می خواستم سعید منو برسونه  و دم در خونه که رسیدم بزنه زیر قول مردونه اش.

میم مثل تو

شب ها دوش می گیرم و چراغ ها را خاموش می کنم . پشت میز نورم می نشینم . انگار آسمان صاف باشد . شاید باران بگیرد . " پشت دستمان را که بو نکرده ایم " . یادم هست که شلغم روی اجاق گاز ته نگیرد.

شانه هایت را برای گریه کردن دوست داریم . من و هایده . باهم و آرام آرام .

روی فنجانم یک دختر حامله می خندد . " چرا؟ " . توی فنجانم  چای سبز و شکر سیاه را با اتود 0.3 هم می زنم ، تندتند . " روش نوشتن  واتر پروف " .

کتابم را گه گاه ورق می زنم . ساعت کم کم دیر می شود . چای لبریزم آهسته آهسته سرد می شود . یواش یواش مسواک می زنم و کرت کرت می روم که بخوابم .

تو نیستی . به همین راحتی تخت خواب دو نفره ام.

 

 

پ.ن : یادم هست که شلغم ها ته گرفتند.

سک سک

ببین این روز ها آنقدر بی حوصله ام که مسواک نمی زنم . مو هامو شانه نمی کنم . دوش نمی گیرم.

جواب سلام نمی دم. لبخند نمی زنم . بغض نمی کنم . خسته نیستم . آیس پک نمی خورم. راه می رم پاشنه پام درد نمی گیره . سر تمرین باله دوشنبه ها قهقهه نمی زنم . بوی دهن معلم زبانم حالمو بد نمیکنه. چیزی نمی خونم.

صداشو میشنوی ؟ کرت کرت می کنه و من اهمیت نمی دم.

 

 

پ.ن. کاش یه نفر بازیمو بلد بشه

ازدواج

کارش که تمام شد چرخید رفت آن طرف تخت ، یک ساعت هست که هنوز پهلو به پهلو می شوم و خوابم نمی برد . فکر و خیال امان نمی دهد.

از سر شب ساعت روی ۹.۲۰مانده .نمی دانم کی مثل عادت شبانه اش بلند می شود برود دستشویی. دست هایم تکه دوزی پیراهن خوابم را لمس می کند و نگاهم خیره می شود به آئینه کاری سقف اتاق و خوشم می آید فکر کنم دوباره.

خر و پفش قطع که شد ٬ بلافاصله بلند شد و نشست لبه تخت ،

بی اینکه نگاهم کند گفت : هنوز بیداری؟

می گویم : هوووووووممممممم.

گفت : هنوز فکر می کنی؟

می گویم : هووووممم.

رفت و بر گشتش عموما 5 دقیقه طول می کشدکه نصفش با صدای سیفون همراه ست.

بالش زیر سرش را پشت و رو کرد و خواست بخوابد که گفت:  امشب هم نمی شه بگی به چی فکر میکنی؟

نگاه کردم اول به موهایش که بلند شده بودند و بعد هم به سقف دوباره.

سرش را روی بالش چند بار جابجا کرد و پتو را تا خرخره اش کشید بالا.

پرسیدم : تو . سرت چقدر از کاسه توالت بزرگ تره ؟ می دونی؟

 

آشپزی

یه دیگ بزرگ رو از سر شب بار گذاشتم 

جمعه آخر ماه رمضونه ، گفتم نذری بدم به فقیر بیچاره ها خوبه واسه امواتمون لابد.

مدام باید پای اجاق بایستم هم بزنم.

 

پ.ن.: سر سگ خیلی ممکن است سر برود  .

 

 

دوشنبه که می گذرد.

چیزی بیش تر دلتنگ می کند از آخرین قطره های باران ؟