همیشه که رنگ رگ های خاکستری خون را در امتداد ساق پاهای تنومندت فراموش کرده بودم ،

و آهسته و بی رمق که کنجکاوی نگاه های با تجربه ات را تحریک نکنم ،

خیره می شدم به آن دو چشم جسور وحشی ،

بی تفاوتی ام را چوب می کردی بر سر قلب ملتهبم و چه سعی بیهوده ای بود باور حقیقت دست های دروغینت .

تو نمی دانستی من فقط فراموش می کنم . اشتباه نمی کنم .

مثل خاکستری خون در رگ هایت.    

 

 

پ.ن: من آن قدر ها هم زبان نفهم نبودم

قناعت

امروز پدر بچه هایم همین طور که داشت کنار مرکز خرید تندیس 206 اسپورتش را باظرافتی که از نحوه آرایش مو هایش بعید می نمود پارک 30 سانت می کرد.بی نیم نگاهی به دوشیزه 18 ساله ای که عرض خیابان را با ملاحت بی نظیری می پیمود گفت: سلام .

من؟        

حالم خوب ست و بسیار خوشبختم.

 

همه امروز یک بهانه بود

 

"آقای همسایه بالایی به مامان خندید"

 

همه این دروغ های بزرگ فقط یک بهانه ست که سرتو از توی روزنامه ات بکشی بیرون و بگی هووووووممممممم .فقط همین بی نیم نگاهی حتی یا گوشه چشمی.فقط یک هوم کوچولوی کوچولو.

 

به چشم هام نگاه هم که نمی کردی باید می فهیدی چرا

 

بابا ها این چیز ها می دونن

 

" کسی اینجا نیست ؟ کسی صدای منو میشنوه ؟ " همه حرفیه که این مدت از خودم شنیدم . گم شده باشم انگار ، اینجا که جایی نیست و کسی هم. چیزی حتی .  و هی می چرخم دور گیره سرم که نشانه گذاشته ام روی چیزیکه نمی دانم که گم تر نشوم . دور تر صدا ها و نور هایی باشد انگار که نمیروم  که می ترسم که گم تر شوم- گفتم که-  روز گار اینجا بی گاه و بی مکان است . و من سراغ کسی را می گیرم روز ها، که راه خانه ام را بداند . نوشته ام پیشتر ها روی کاغذی و به جیب پیراهنم سنجاق کرده ام ، راه خانه را می گویم ، ولی نگاهش نمی کنم شاید آخرین راه است وقتی "نجات دهنده در گور خفته باشد."

 

پ.ن: ممنون از لاله عزیز   

کسی نمی دانست

ما آدم های ناراحت کوچولو یک روزمان هم صرف این میشود که صبر کنیم دم دمای غروب  یک نفر بیاید ، یک چیز هایی که دلمان هوس کرده روی صورتمان استفراغ کند ، و ما آخر شب برویم همان نزدیکی ها که زیاد هم دور نباشد با خیال راحت گورمان را گم کنیم. و خواب های خوب ببینیم .

این ابتدای حیرانی ست.

چقدر زعفران توی غذا خوب ست این روزها .

 

پ.ن .1: همین .

پ.ن.2: تمام حرف هایم پریدند مثل خواب هایم که نمی پرند  .

به تو که نبودی

 

 

زیر این چیز ها یی که از آسمان می ریزه راه میرم .  هوا سرد ه . هوا خیلی سرد ه .

من خیس هستم . گرسنه هستم . کم کم  خسته هم هستم . و ته گلویم حس دوباره ای گرفته .

من خانه نرفتم . مهمانی پری نرفتم . کتاب هم نرفتم بگیرم . شاید بروم یک جایی و داد بکشم . معلوم نیست .

من لج کرده ام . و خیلی هم منصفانه است . و تو هی خودت را به اون راه بزنی هم خوب نمی شم .

فقط اینکه هی مشت به در اتاقم نزن  . هی صدایم نکن . هی شام نمی خورم . این جوری خوب تر نمی شوم . چه جوری خوب تر شوم را هم بلد نیستم . هیس . من تازه خوابم گرفته.

 

پ.ن :. گیرم تو فقط دهنتو کج می کنی.

 

به فرانسیس دی دات هارتفیلد

۲۰۰۷/۰۱/۰۲

 

 

مثل آن وقت هایی که بودی سرم شلوغ شده . صبح زود بیدار می شود و آخر شب عصبانی ام که کار هایم مانده . این روز ها جور تازه ای شده . کتاب می خوانم ، رمان ، اسمش یادم نیست ولی آخرش را حفظ می کنم خوب تمام می شود . منیر جون ته استکان قهوه ام مدام شکل کلید می بیند و همین طور که سیگارش را خاموش می کند رویش آب می ریزد ، می گوید خوب ست. مامان قربان صدقه شکل ماهم می رود و لپ های سرخم و ابرو هایم که ولگا جان هشتی اش کرده و خوب شده . مامان می گوید شام بمانم ولی نمی شود کار هایم زیاد ست می خواهم با دختر خاله ملوک پرده های خانه را عوض کنم قبلی ها خوب نبودند انگار . همه چیز های دیگر هم خوب است خوب که می گویم یعنی : راحت و کوچک و دم دستی .

تاریخ آخرین نامه ای که نوشته بودم مال سه ماه پیش ست . یادم رفته بودی . امشب چرا باز برایت نوشتم ؟ چرا یادم آمدی دوباره ؟  شاید تولدت باشد . شاید خوابت را دیده باشم دم صبح . نه همان تولدت باشد به گمانم. فقط هیچ وقت تولد های تو این همه سرد نمی شد خانه . دارد برف می آید ، دختر خاله ملوک می گوید . شاید فشار گاز افت کرده. برایت دنبال شمع می گردم ، توی آشپز خانه و پیدا نمی کنم . یادم می آید توی این خانه غریبم و چشم هایم خیس می شود .  

به پریا ،کوچولوترین موجود زندگیم که واسه یاد گرفتن همه چیز زیادی بزرگه:

 

 

ببین مهمه دسته گل مراسم خواستگاریت خیلی بزرگ باشد .

مهمه که مهریه به نظرت مسخره نباشه .

سنگینی سرویس  طلای سر سفره عقدت مهمه .

مهمه که نگین هاش اصل باشه حتمن .

و خیلی چیز های دیگه که بهشون می خندی هم مهم هستند.

پری 4ساله من کاش یه ذره . کوچیک بودی.

 

شکستنی

(۱۴)

به فرانسیس

 

 

دیشب برای من یک جای تاریخ تکرار شد .

یادت هست یک جعبه خاتم داشتی . توی کشوی سمت چپ میز کارت . همیشه خالی بود . با تو دوزی زرشکی .

یادت هست  گفتم : چه خوشگل !

یادت هست  گفتی  : مال تو.  هر آشغالی خواستی بریز توش . درش رو هم  میشه قفل کنی .

منظورت از آشغال را هر دو خوب می دانستیم و سرش توافق کرده بودیم

جعبه توی کشوی سمت چپ میز کار تو مال من شد و همان جا بود.

هنوز هم همان جا هست . با یک عالمه آشغال توش . که دیگه یادم رفته .  که دیگه نشد برم ببینم . که نذاشتی .

بس که گفتی توشو ببینم و نذاشتم .

یادم هست قفل کشوی سمت چپ میزت را عوض کردی . گفتی واسه محکم کاری .

یادم هست گفتی  وقتی خواستم کشو را باز کنم میگم بیایی جعبه رو برداری

گیرم کشو میز خودت بود و تو دیگه هیچ وقت نخواستی درش رو باز کنی.

 

 

پ.ن: حتمن موعد اجاره تمام شده و حق داری قفل خونه ات رو عوض کنی .فقط می ماند خرت و پرت هایم . خودشان که نه خاطره شان عزیز است.اگر هنوز بیرون نریخته ای لطفن آرام . لطفن بگو با احتیاط حمل شود.